متن روضه و توسل ویژه شب دهم محرم ۱۴۰۰
متن روضه و توسل به امامحسین (ع)
امشب سپاه حق و باطل صف کشیدند
یک عده حق، یک عده باطل برگزیدند
*بالاخره رسید شب عاشورا “گفتم که فراق را نبینم دیدم، آمد به سرم از آنچه میترسیدم” آخرین شبی است که این خواهر و برادر کنار هستند…*
در انتظار صبح فردا می خروشند
یک عده جان، یک عده ایمان می فروشند
یک دسته راه نار را در پیش دارند
یک عده عشق یار را با خویش دارند
*امشب به خودمون یه نهیب بزنیم، ما جزو کدومدسته ایم؟ تکلیفمون معلومه یا نه؟ ما جزوسپاه امام زمانموم هستیم یا نه؟ امشب شب تصمیمِ ،شب تغییره ،حر امشب شد حر، امشب تصمیمگرفت از وسط دوزخ و آتش اومد تو بغل بهشت… *
امشب حسینیون نمی گنجند در پوست
فردا بود معراجشان از دوست تا دوست
امشب بلا جویان عاشق، در نمازند
فردا به نوک نیزه سرها، سر فرازند
*این امشب و فردا جگر زینب روخون کرده، امشب فقط زینب میگه: مکن ای صبح طلوع …*
امشب دهد آل علی را پاس، عباس
فردا ندای اهل خیمه وای، عباس
امشب عدو دارد هراس از خشمِ عباس
فردا به میدان خون رود از چشمِ عباس
امشب شود وقف ولایت هستِ عباس
فردا جدا گردد ز پیکر دستِ عباس
امشب به جای آب، سقا اشک دارد
فردا نه دست و نه عَلَم نه مشک دارد
امشب شب است و نغمۀ قرآنِ اکبر
فردا عطش آتش زند بر جانِ اکبر
امشب علی اصغر درآغوش رباب است
* لالایی بخونم … فکر کن مادرش توخیمه است شیر نداره اما هی داره بچه رو تکون میده…*
لالالا مادرِتو بدونِ شیره
این لبه یا مثل کویره
گریه نکن صدات میگیره
لا لا لا لا…
لا لا لا قناریِ بی آب ودونه
لالایی گلِ پونه
خدا خودش روزی رسونه
*امشب رباب برا علی اصغر تو بغلش لالایی میگفت، امشب رباب بچه تو بغلش آرومش می کرد، فردا مثل این ساعت بچه اش کجاست؟ فردا این ساعت نشسته جلوخیمه ها هی دنبال بچه اش میگرده…*
امشب علی اصغر درآغوشِ رباب است
فردا در آغوش پدر در پیچ و تاب است
امشب چو گُل زینب گریبان را دریده
تا شنید داداشش داره اشعاری میخونه به استقبال مرگمیره ” یَا دَهْرُ أُفُّ لَكَ مِن خَلیلی”نوشتن اینجا زینب گریه کرد .. تا شنید شب، شب آخره عمره برادره، نوشتن سیلی میزد تو صورت خودش از حال رفت، بیهوش شد ..*
امشب چو گُل زینب گریبان را دریده
فردا چه خواهدکرد با حلق دریده
امشب حسین است و شب و چشم تَرِ او
فردا روان برخاک، خونِ حنجر او
امشب سرشک از چشم پیغمبر روان است
فردا سر فرزند زهرا بر سنان است
ای کاش خورشید از افق بیرون نیاید
تا جانب گودال شمر دون نیاید
ای کاش عُمر اینجهان پایان بگیرد
تا خیمه های فاطمه آتش نگیرد
ای اسب ها حُرمت بر این مولا گذارید
فردا مبادا روی قرآن پا گذارید
ای سنگ دشمن، نشکنی آیینه اش را
*چیزی نمونده چند ساعت دیگه نا نجیب سنگی برداشت پیشانی حسین رو هدف گرفت، سَرِ حسین رو شکست، خون از چهره راه افتاد پیراهنش رو بالا زد …*
ای سنگ دشمن، نشکنی آیینه اش را
ای نیزه! نشکافی به مقتل سینه اش را
*وقتی پیراهنش رو بالا زد، نانجیب دید سینه حسین پیدا شد… نانجیب سینه روهدف گرفت سه شعبه رو زد…
سه شعبه سینه رو سوراخ کرد، هرکاری کرد از جلو تیر بیرون نیومد، کمرش روخم کرد … حسین تیر رو که از کمردرآورد، مرحوم شیخ مفید میگه: دیگه نتونست رو اسب بمونه، ذوالجناح یه اسب معمولی نبود، با ابی عبدالله زندگی کرده بود، فهمید حسین زخمی شده، فهمید ابی عبدالله تیر خورده، آروم دستاش رو گذاشت جلو،آرومخمشد… دید حسین داره زیر لب میگه” بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ فِي سَبِيلِ اللَّهِ”یه مرتبه دید حسین با صورت از بالا افتاد… این اسب با بقیه اسبا فرق داشت… اسب باهوشه، اسب تعلیم دیده است، اسب معرفت داشت، جدای همه اینا حسین رو میشناخت تا دید امام افتاد، لشگر داره هجوم میاره، چیکار کنه؟ تنها چیزی که به ذهنش رسیدرفت سمت خیمه ها، گفت برم زن و بچه هاش رو بیارم، شاید به خاطر زن و بچه هاش بهش رحمکنند، رفت به طرف خیمه ها زن وبچه ریختن بیرون، دنبال ذوالجناح بچه ها اومدن بالای بلندی، دیدن دورِ بابا حلقه زدن… یکی با شمشیر میزنه، یکی باسنگ…حسین .. *
___________________________________________________________________________
متن روضه و توسل به امامحسین (ع) – قسمت اول
تا نفس در سینه دارم، دوستت دارم حسین
با همه ایل و تبارم، دوستت دارم حسین
عشق تو راز سعادت، دوستت دارم حسین
گفته ام قبل از ولادت، دوستت دارم حسین
*دوستش داری که اومدی اینجا، دوسِت داره که دعوتت کرده، خوشبحال اونایی که الان کربلا هستن، خوشبحال شما که الان اینجا نشستید دارید حسین حسین میگید…
پیغمبر داشت رد میشد، دید چند تا بچه دارن بازی میکنن، دست رو سَرِ همشون کشید، بهشون محبت کرد، اما یه بچه ای رو بغل کرد، یه طور دیگه ای تحویلش گرفت، اصحاب گفتن: یارسول الله! چطور این بچه رو نسبت به بچه های دیگه، یه جور دیگه تحویل گرفتی؟ پیغمبر فرمود: آخه این بچه حسینِ من رو خیلی دوست داره، هر وقت حسینِ من رو میبینه می بوسه، میگه: حسین! خیلی دوسِت دارم…*
ای تمام آرزویم، دوستت دارم حسین
روز محشر هم بگویم، دوستت دارم حسین
هر چه هستم هر چه بودم، دوستت دارم حسین
خوانده ام بینِ سجودم، دوستت دارم حسین
تا همیشه عاشقانه، دوستت دارم حسین
با بهانه بی بهانه، دوستت دارم حسین
دوستت دارم حسین، دوستت دارم حسین…
*خدایا! هم این دنیا و هم اون دنیا مارو از امام حسین جدا نکن، که اگه جدا شدیم بیچاره شدیم…*
متن روضه و توسل به امامحسین (ع) – قسمت دوم
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
سیل اشکش بست بر شَه، راه را
دود آهش کرد حیران، شاه را
در قفای شاه رفتی هر زمان
بانگ مهلاً مَهلَنَش بر آسمان
که اِی سوار سرگران کم کن شتاب
جان من لختی سبک تر زن رکاب
تا ببوسم آن رخ دلجوی تو
تا ببویم آن شِکَنجِ موی تو
شه سراپا گرم شوق و مست ناز
گوشۀ چشمی به آنسو کرد باز
دید مشکین مویی از جنس زنان
بر فَلَک دستی و دستی بر عنان
زن مگو مرد آفرینِ روزگار
زن مگو بنتُ الجلال، اُخت الوقار
زن مگو خاک درش نقش جبین
زن مگو، دستِ خدا در آستین
پس زجان بر خواهر استقبال کرد
تا رخش بوسد الف را دال کرد
همچو جان خود در آغوشش کشید
این سخن آهسته بر گوشش کشید
که اِی عنان گیر من آیا زینبی؟
یا که آه دردمندان در شبی؟
پیش پای شوق زنجیری مکن
راه عشق¬ست این عنانگیری مکن
با تو هستم جانِ خواهر، همسفر
تو به پا این راه کوبی، من به سر
خانه سوزان را تو صاحبخانه باش
با زنان در همرهی مردانه باش
جانِ خواهر در غمم زاری مکن
با صدا بهرم عزاداری مکن
*عرشیان میگن: حسین نرو، جنیان میگن: حسین نرو، زمین و زمان میگن: حسین نرو… هر چی صدا زد دید حسین داره میره، گفت: الان یه کاری میکنم قدم ازقدم بر نداره، صدا زد: حسین! جانِ مادرم صبر کن… خواهر رو در آغوش گرفت ابی عبدالله…*
جانِ خواهر در غمم زاری مکن
با صدا بهرم عزاداری مکن
معجر از سر، پرده از رخ، وامکن
آفتاب و ماه را رسوا مکن
هست بر من ناگوار و ناپسند
از تو زینب گر صدا گردد بلند
هر چه باشد تو علی را دختری
ماده شیرا کی کم از شیر نری؟!
با زبان زینبی شاه هرچه گفت
با حسینی گوش، زینب می¬شِنُفت
*حسین خواهر رو در آغوش گرفت، زینب گفت: داداش! یادِ مادرم افتادم، آخه مادرم گفت: زینبم! هر وقت عاشورا، حسین ازت طلبِ لباسِ کهنه ای رو کرد، بدون این حسین دیگه بر نمیگرده، عوضِ من زیرِ گلوی حسینم رو ببوس، داداش! سرت رو بالا بیار…
بچه ها دارن از خیمه نگاه میکنن، ببینن بینِ ابی عبدالله و زینب چی میگذره…. بابا!…*
ز دورادور، می دیدم گلویت عمه می بوسید
مگر آماده کردی بهر خنجر، حنجر خود را
به دنبال مسافر آب میریزن، من ناچارم
کنون ریزم بپایت اشکِ چشمانِ تر خود را
*همه دارن می بینن زینب چطور داره وداع میکنه با اباعبدالله!.. زینب اینجا گلویِ حسین رو بوسید عوضِ مادرش…
هفت تا وداع داره ابی عبدالله… یه جا ابی عبدالله شمشیر زده، خسته، گاهی بر می گشت سمت خیمه ها خطبه ای میخواند، یه مرتبه هر چی نهیب زد دید ذوالجناح حرکت نمیکنه، سرش رو پایین آوُرد، دید سکینه پاهای ذوالجناح رو گرفته، بابا! تا پایین نیایی نمیذارم بری میدان، یه کاری کرد حسین از ذوالجناح پایین اومد، اومد بابارو بغل گرفت، بابایِ قشنگم، بابایِ مهربونم! یادتِ خبر شهادتِ مسلم رو دادن، یادمه اول کاری که کردی، حمیده دخترِ مسلم رو صدا زدی، دختر مسلم رو بغل کردی، دست به سرش کشیدی، گفتی از حالا به بعد سکینه خواهرته، هر کاری داری به عمه زینبت بگو، یادته دست رو سرش کشیدی؟ حمیده گفت: آقا! این دستی که رویِ سرم کشیدی فهمیدم یتیم شدم، همون جا گفتی: دخترم! بابات رو کشتن، آره یادمه عزیزِ دلم! بابا! میدونم بری میدون دیگه بر نمیگردی، کسی نیست نوازشم کنه، بعد تو باید تازیانه بخورم، میخوام الان بغلم کنی، خودت نوازشم کنی…
این دختر با بابا وداع کرد، اما ساعتی بعد، جلو خیمه منتظرن الان بابا بر میگرده، یه وقت دیدن از دور داره ذوالجناح میاد، یاالله، اما ناله ی اهل خیمه بلند شد…*
همه از خیمه ها بیرون دویدن
ولی سالارِ زینب را ندیدن
*این دست بیاد بالا، شب عاشورایی ناله بزن: حسین!…*
متن روضه و توسل به امامحسین (ع) – قسمت پایانی
امشب یه جورِ دیگه ای خیره به چشمامی
دورت بگردم میکُشی زینب رو اینجوری
خواهر فداشه هر چی که میخوای بگو آقا
حرفی نیاری دیگه از دوری
از من نخواه از تو یه روزه دل بِبُرم من
پنجاه سالِ زیر سایه ات زندگی کردم
یادش بخیر روزای خوبی که با هم داشتیم
به اون روزا چی میشه برگردم
من زینبم، دردت به جونم
دریای احساسم، عزیزم
می میرم اشکاتو ببینم
گریه نکن واسم عزیزم
*داداش! قول میدم حواسم به بچه هات باشه، برو… اگه رفتی سلامِ من رو به مادرم برسون…*
نزدیکِ عصرِ زینب از اون دور می بینه
با دستایِ لرزون از قتلگاه اومد
اهل حرم از خیمه بیرون اومدن دیدن
تنهای تنها ذوالجناح اومد
از پا زمین کوبیدنِ این اسب پیدا بود
آقارو تویِ قتلگاه خیلی عذاب دادن
پرسید، ذوالجناح! آیا خبر داری
آخر به بابایِ من آب دادن؟
تنها نه پیراهن، که بُردن
هر چی که بوده واسه حسین رو
چی شد تو اون گودال که حتی
زینب نمیشناسه حسین رو
___________________________________________________________________________
متن روضه و توسل به امامحسین (ع) – قسمت اول
عاشق که باشی وضع من را تازه میفهمی
اینگونه سرگردان شدن را تازه میفهمی
پروانه را از نیمه شب ، زیرِ نظر داری
وقتی سحر شد سوختن را، تازه میفهمی
وقتی گناهانِ تو را با گریه میبخشند
آن لحظه، لطف پنجتن را، تازه میفهمی
* امام صادق فرمود: هر کی برا جدِّ ما اشک بریزه، یه قطره از این اشکا آتیشِ جهنم رو خاموش میکنه…*
زهرا برای روضهها ما را سوا کرده
ماه مُحرم حرف من را تازه میفهمی
شور حسین از شر معصیت خلاصت کرد
پس قدر این سینه زدن را تازه میفهمی
*امشب اگه اشک هم نداشتید برا حسین آه بکشید، امام صادق فرمود: “آه می کشید برای حسین، ثوابِ تسبیح داره” بگو: آه حسین!…*
محشر لباس مشکیات وقتی شفیعت شد
خاصیت این پیراهن را تازه میفهمی
در کفن و دفن یک مسلمان خوب دقت کن
فرق حصیری با کفن را تازه میفهمی
گفتم “مُرَمَّلٌ بالدِّماء”، داد تو در آمد
چون بعد از آن وضع بدن را تازه میفهمی
آنجا که در تشخیص او زینب به مشکل خورد
تاثیر سُم ها روی تن را تازه می فهمی
*امشب شبِ عاشورایِ حسینِ، امشب اگه این حرفارو نزنیم پس کی بزنیم؟ امشب اگه برا حسین چشمای من نباره پس کی میخواد بباره؟ امشب همه ی انبیاء، اولیاء، جن و انس دارن میگن: حسین!…*
یک مُشت نامحرم که وقتی دوره ات کردند
آنگاه حال چند زن را تازه می فهمی
متن روضه و توسل به امامحسین (ع) – قسمت دوم
*اما بریم ببینیم امشب کربلا چه خبره، شبِ عاشورا، همه جمع شدن تویِ خیمه، هر کسی یه حرفی میزنه، برادرا و اهلبیتِ حسین فرمودن: اگه ما تو رو رها کنیم و بریم، فردا چی میگن؟ میگن: داداششون رو همینجور رها کردن و رفتن…آخه ابی عبدالله فرمود: نورها رو خاموش کنید هر کی میخواد بره،بره، دیگه امشب شبِ آخرِ…. عباس بلند شد و صحبت کرد، زهیر بلند شد، سعید بن عبدالله و مُسْلِم بن عَوْسَجَه بلند شدن و صحبت کردن، همه دارن یکصدا میگن: اگه هفتاد بار مارو بکُشن و دوباره زنده بشیم، دست از تو بر نمیداریم آقاجان! تو رو اینجوری رها نمی کنیم…
یه کم دل زینب آروم شد، وقتی دید همچین یاران باوفایی داره حسین، اما بی بی اومد تو خیمه امامِ سجاد، ابی عبدالله هم نشسته داره شمشیرش رو تیز میکنه و شعر میخونه: ای روزگار اُف بر تو…*
يا دَهرُ أُفٍّ لَكَ مِن خَليل
كَم لَكَ في الإِشراقِ وَالأَصيل
*امام سجاد میگه: یه وقت بی بی از جا بلند شد، صدا زد: داداش! این چه حرفایی است که میزنی؟ نکنه مرگت نزدیک شده، صدا زد: آری خواهرم، اون روزی که پیغمبر مژده اش رو میداد، بابام و مادرم میگفتن، داداشم میگفت، فرداست، تو هم خودت رو آماده ی فردا کن، یه وقت بی بی زینب با سیلی تو صورتش زد، بی هوش شد، ابی عبدالله به هوش آوُرد بی بی رو، دست ولایت به سینه ی بی بی گذاشت، بی بی رو آروم کرد، زینب جان! نکنه بی قراری کنی، الان فقط شنیدی سیلی به خودت زدی، خودت رو آماده کن، مثل فردایی، باید با چشمات ببینی، از بالای تل نگاه میکنی، یه عده دورِ حسینت رو گرفتن…
همچین که مثل فردا ابی عبدالله تنها شد، همه رفتن میدان، کسی نمونده، میگه:” نَظَرَ يَمِيناً وَ شِمَالا” یه نگاهی به راست و چپ کرد،” فَلَم یَرَ اَحَداً مِن اَصحابِه وَ اَنصارِه ” دید کسی رو نداره” فَنادی : یا مُسلِمِ بنِ عَقیل وَ یا هانِی بنِ عُروِه وَ یا حَبیبَ بن مَظاهِر وَ یا زُهَیر” دید کسی جوابش رو نمیده، بلند شید من رو یاری کنید، ابی عبدالله صدا زد: “اِدْفَعُوا عَنْ حَرَمِ الرَّسُول” بیایید این نامردا رو از خیمه های آل الله دور کنید، نامحرم ها دورِ خیمه های من حلقه زدن…
ابی عبدالله برگشت تویِ خیمه ها، صدا زد:” یا سَکینَةُ! یا فاطِمَةُ! یا زَیْنَبُ! یا امَّ کُلْثُومِ! عَلَیْکُنَّ مِنِّی السَّلام” یعنی من رو حلال کنید من دارم میرم، روایت میگه: سکینه سلام الله علیها اومد جلو، صدا زد: میخوای تسلیمِ مرگ بشی؟ صدا زد: چاره ای ندارم دخترم… میگه: شروع کرد سکینه گریه کنه، صدا زد: بابا!” رُدَّنٰا ، اِليٰ حَرَمِ جَدَّنٰا” میخوای بری اول مارو برگردون مدینه، بعد هر جایی میخوای بری برو، میخوای مارو اینجوری تنها بذاری؟ ما رو میخوای به کی بسپاری؟… ابی عبدالله آرومش کرد، صدا زد: سکینه جان! اینقدر بابات رو اذیت نکن، بیچاره ام داری میکنی، قلبم رو آتیش نزن، گریه هات رو نگه دار، حالا مونده تا گریه کنی، چند ساعت دیگه گریه کن…
زن ها دورِ ابی عبدالله حلقه زدن، یه کم وداع طولانی شد، آخه زنها دورِ حسین رو گرفتن نمیذارن بره، هر کسی یه چیزی میگه، زینب صدا زد: داداش! صبر کن، مادرم سفارش کرده زیر گلوت رو ببوسم، یه بوسه زیر گلو زد، این آخرین بوسه بود؟ نه! چند ساعت دیگه زینب اومد تویِ گودال، این نیزها روکنار زد، این شمشیرها رو کنار زد، همه دیدن زینب خم شد، این لبهاش رو گذاشت به رویِ لبهای بریده…
متن روضه و توسل به امامحسین (ع) – قسمت سوم
*برگردیم دوباره به روضه ی وداع، این وداع با زن و بچه ها طولانی شد، یه نامردی اومد شمشیرش رو زد به چوب خیمه ها، روایت میگه: این شمشیر رو زد محکم به چوبِ خیمه، فریاد زد: حسین! رفتی خودت رو بینِ زنها پنهان کردی؟ بیا بیرون…
مدینه هم همینجور شد، همچین که دید دارن لگد به در میزنن، آتیش داره بالا میره از دَرِ خونه، داد میزدن: علی! بیا بیرون…*
غم به غیر از غمِ او این دلِ بی تاب نخورد
چهرهء شامِ غمش رنگ ز مهتاب نخورد
بیش ازین ننگ ، به پیشانیِ اعراب نخورد
ذبح شد تشنه و آب از روی آداب نخورد
مادرِ آب کجایی پسرت آب نخورد؟
دشمن از پیر و جوان سیر شد از آب ولی
مرکبِ لشگریان سیر شد از آب ولی
خولی و شمر و سنان سیر شد از آب ولی
قطره ای کودک ششماهۀ بی خواب نخورد
مادرِ آب کجایی پسرت آب نخورد؟
تار می دید همه کرببلا را ز عطش
دود می دید تمامیِّ فضا را ز عطش
خوب تشخیص نمی داد صدا را ز عطش
بود عطشان و از آن گوهرِ نایاب نخورد
مادرِ آب کجایی پسرت آب نخورد؟
هر چه دنبالِ سرش خواهرِ او گشت نبود
به خدا جای سرش بر نی و در تشت نبود
هیچ سنگی به هر اندازه در آن دشت نبود
که در آن ورطه به پیشانیِ ارباب نخورد
مادرِ آب کجایی پسرت آب نخورد؟
بی غنیمت کسی از کرببلا رفت ، نرفت
بی سرش ، شمر زگودال بلا رفت، نرفت
زآنهمه تیر یکی هم به خطا رفت ، نرفت
چه جراحات که بر پیکر اصحاب نخورد
مادرِ آب کجایی پسرت آب نخورد؟
سر، پیمبر شد و نی نقطۀ معراج شدُ
قتلگه خون شد و دریا شد و مَوّاج شدُ
حرم فاطمه طوفان شد و تاراج شدُ
هیچ طوفان زده اینگونه به گرداب نخورد
مادرِ آب کجایی پسرت آب نخورد؟
نیست قلبی که ازین حادثه غمناک نشد
نیست چشمی که در این مرثیه نمناک نشد
نیست آهی که ازین داغ به افلاک نشد
عمق این فاجعه واللهِ که ادراک نشد
پدرِ خاک کجایی پسرت خاک نشد؟
وقتی افتاد روی خاک نبودش نفسی
نه مُعینی نه کمک حال ، نه فریاد رسی
در میان شهدا وضعیتِ جسم کسی
مثل جسمِ خودِ ارباب اسفناک نشد
پدرِ خاک کجایی پسرت خاک نشد؟
یک نفر نیست بگیرد جلوی ملعون را
پُر ز خون شهدا کرد همه هامون را
خون ارباب ز سر ریخت به صورت ، خون را
خواست با پیرهنش پاک کند پاک نشد
پدرِ خاک کجایی پسرت خاک نشد؟
متن روضه و توسل به امامحسین (ع) – قسمت پایانی
به کنار اینکه لبش پُر ترک و عطشان بود
یا که آیاتِ تنش زیر سُم اسبان بود
شهریار همه عالم بدنش عریان بود
پوشِشَش غیر غبار و خس و خاشاک نشد
پدرِ خاک کجایی پسرت خاک نشد؟
غروب تلخی داری ، رو خاکا سر میذاری
به جونت افتاده شمر، میگه سنان چرا بی کاری؟
با نیزه اومد سمتت، خون از لب و دهانت جاری
نفس بریده نیزه، امان بریده نیزه
چقدر تو مقتل این سو آن سو، تو رو کشیده نیزه
صورتو در هم کرده تا به گلو رسیده نیزه
شلوغ دور گودال، دیدن که رفتی از حال
چادر من هم مثلِ، پیراهن تو میشه پامال
عقیقِ تو که بردن حالا، میرن سراغِ خلخال
توی ضریح سینت دیدم، سنان شکسته نیزه
پیراهنی رو که مادر دوخت، میوفته دسته نیزه
کمین نشسته نیزه، راهتو بسته نیزه
مادر رو صدا زدی، جدم رو صدا زدم
تشنه دست و پا زدی، جدم رو صدا زدم
گفتم: وایِ من حسین! گفتم: وامحمدا!
ای تنهایِ من حسین، گفتم: وامحمدا!
وامحمدا! حسینُ بی رَدا، ببین به کربلا
وامحمدا! سر از تنش جدا، ببین به کربلا
تو های و هوی نیزه، نگام به سویِ نیزه
دیدم که خون از چشمات میریزه بر گلوی نیزه
دیدم سرت و پیشِ چشمام زدن به رویِ نیزه
قدم قدم با نیزه، یا سنگ زدن یا نیزه
خودم درآوُردم از پهلویِ زخمی، چندتا نیزه
داره برا زخمات گریه میباره حتی نیزه
*از بالای تل، همه ی این صحنه هارو دید، یه مرتبه دیدن دست رویِ سرش گذاشت، شروع کرد دوان دوان به سمت گودال به دویدن، صدا میزنه: “وامحمدا! واعَلیا! وا اُما…” اما همچین که رسید یه بدنی رو مشاهده کرد، هی صدا میزنه: ” أ أنتَ أخی؟” آیا تو برادرِ منی؟ مگه میشه زینب بدنِ حسینش رو نشناسه؟ نمیدونم چیکار با این بدن کرده بودن، شیخ جعفر شوشتری میگه: میگه کاری با این بدن کرده بودن که دیگه پشت و روی بدن مشخص نبوده… میدونی چرا؟ آخه وقتی که: “وَ الشِّمْرُ جَالِسٌ عَلَى صَدْرِك” همچین که روی سینه ی ارباب ما نشست، ابی عبدالله یه نگاهی بهش کرد، گفت: بابام فرموده بود: کسی تو رو میکُشه که صورتش از سگ زشت تره، تا این حرف رو زد، گفت: حالا یه کاری میکنم دیگه من رو نبینی، این بدن رو برگردوند… امام صادق علیه السلام انگشترشون رو نشون دادن، فرمودن: به اندازه ی نگینِ انگشترِ من جای سالم تو بدنِ جدِّ ما نبوده، ای حسین!…*
___________________________________________________________________________
متن روضه و توسل به امامحسین (ع) – قسمت اول
*طبری نوشته:زین العابدین جان عالم به قربانش فرمود: “إنّي جالِسٌ في تِلكَ العَشِيَّةِ الَّتي قُتِلَ أبي صَبيحَتَها” من شب عاشورا بیمار بودم.. “وعَمَّتي زَينَبُ عِندَي تُمَرِّضُني” عمهام زینب از من پرستاری می کرد
میگه می دیدم، می شنیدم..”إذِ اعتَزَلَ أبي بِأَصحابِهِ في خِباءٍ لَهُ…” دیدم بابای من اصحابش رو جمع کرد .. همه رفتند داخل یه خیمه.. غلام آقای من شمشیر بابای من رو پرداخت می کرد.. بابای من نشسته بود یه شعری زیر لب زمزمه می کرد…
يا دَهرُ افٍّ لَكَ مِن خَليلِ
ای روزگار اف بر تو باد!
چه دوست بدی هستی ..
“كَم لَكَ بِالإِشراقِ وَالأَصيلِ…”
“قالَ: فَأَعادَها مَرَّتَينِ أو ثَلاثا…”
میگه بابای من دو بار یا سه بار این شعر رو تکرار کرد…
” فَعَلِمتُ أنَّ البَلاءَ قَد نَزَلَ…”
من یقین کردم که دیگه بلا نازل شد
” فَأَمّا عَمَّتي فَإِنَّها سَمِعَت ما سَمِعتُ”
عمهم آنچه من شنیدم او هم شنید، یک مرتبه زینب بلند شد پابرهنه، چادرش روی زمین کشیده میشد،رفت خدمت اباعبدالله یه نگاهی به برادر انداخت… صدا زد:
” لَيتَ المَوتَ أعدَمَنِي الحَياةَ! “ای کاش مرده بودم، اليَومَ ماتَت فاطِمَةُ امّي .. انگار الان مادرم فاطمه از دنیا رفت.. “وعَلِيٌّ أبي وحَسَنٌ أخي! “انگار الان بابام علی و برادرم حسن رو از دست دادم.. “يا خَليفَةَ الماضي وثِمالَ الباقي…” ای یادگار گذشتگان، ای امید آیندگان.. “فَنَظَرَ إلَيهَا الحُسَينُ عليه السلام..” یه نگاهی به زینب انداخت…
(میدونی شب عاشورا چی گفت زینب؟!)
من و تو هم اقتدا کنیم به اسوه صبر کربلا…
“بابی انت و امی یا اباعبدالله…”
پدر و مادرم به فدای تو…
مینشاند بر لب عشاق تو لبخندها
بابی انت و امی گفتنِ فرزندها ..
زینب صدا زد:
“بابی انت و امی یا اباعبدالله…”
آقای ما چه کار کرد؟! ” فَرَدَّ غُصَّتَهُ…” بغضش رو فروخورد.. “وتَرَقرَقَت عَيناهُ..” چشمای مبارکش پر از اشک شد.. اینجا زینب چه کرد؟ “ولَطَمَت وَجهَها…”به صورت لطمه میزد.. “و أهوَت إلى جَيبِها وشَقَّتهُ..” دست به گریبان برد.. ” وخَرَّت مَغشِيّا عَلَيها..” زینب از حال رفت.. آقا آمد بالای سرش.. ” يا اخَيَّةُ! اتَّقِي اللّهَ وتَعَزَّي بِعَزاءِ اللّهِ.. وَاعلَمي أنَّ أهلَ الأَرضِ يَموتونَ…” خواهرم همه اهل زمین می میرند…
” و أنَّ أهلَ السَّماءِ لا يَبقَونَ…”اهل آسمان باقی نمی ماند.. “و أنَّ كُلَّ شَيءٍ هالِكٌ إلّا وَجهَ اللّهِ..”
جز خدا همه هلاک میشن…
(رفقا از روز دوم محرم که رسید کربلا تا شب عاشورا دو تا نامه نوشت.. یه نامه نوشت به برادرش محمدبن حنفیه.. نامه کوتاه بود:
“مِنَ الحسین بن علی الی اخی محمد بن علی المعروف به ابن حنفیه…”
از حسین به برادرش…
“فَانَّ الدُّنیا لَم تَکُن وَالاخِره لَم تَزَل؛ وَالسلام..”
گویی دنیا هیچ وقت نبوده و آخرت همیشه موجود بوده ..
یه نامه دیگه هم نوشته به کوفه:
“مـِنَ الحـُسَین بن علی بن ابی طالب اِلی الرَّجُلِ الفقیه حبیب بن مظاهر ”
پیک نامه رو آورد.. پیرمرد و پیرزن داشتند صبحانه می خوردند.. نامه رو خوند ..نامه رو بست.. گذاشت کنار.. حالش دگرگون شد.. همسرش گفت:چیه؟! گفت نامه از جایی نزدیک کوفه آمده.. پرسید از کجا؟ کربلا.. کی نامه رو فرستاده؟ پسر فاطمه…چی نوشته؟
” امّا بعد:
فاِنّا قَد نَزَلنا بِکَربلاء…”
حبیب! ما آمدیم…
انگار از قبل قراری بین این ها بوده…
“و انت تـعـلـم قـرابتنا من رسول اللّه”
تو میدونی من پسر پیغمبرم
“وَ اِن اَرَدتَ…”
اگه میخوای من رو یاری کنی عجله کن ..
همسرش گفت:میخوای چه کنی؟
گفت:من دیگه پیر شدم کرّ و فرّی ندارم
گفت:نمیخوای بری؟
گفت:نه…
پیرزن روسری از سر باز کرد،انداخت رو سر حبیب.. گفت: بگیر بشین خونه ..
ای کاش مرد بودم .. گفت؛ زن! اگه من برم عبیدالله خونه مون رو خراب می کنه.. گفت:بذار خراب کنه ..
اگه من برم تو رو به اسیری می برند.. گفت: بذار ببرند ..من نرم؟!
مرد اگر مرد است گو نزد من آی!
متن روضه و توسل به امامحسین (ع) – قسمت دوم
بلند شد رفت بازار آهنگرا دید چه خبره ..
یکی نعل تازه به اسبش می زنه.. یکی شمشیرش رو تیز می کنه.. یکی سفارش سه شعبه داده.. مسلم بن عوسجه رو دید.. گفت:مسلم اینجا چه خبر؟ گفت: اومدم حنا بخرم محاسنم رو خضاب بکنم.. گفت بیا بریم من یه حنایی بهت نشون بدم که هیچ وقت رنگش نره.. دو تا پیرمرد راه افتادند .. آمدند بیرون کوفه.. آمدند.. آمدند
یک مرتبه زینب دید دو تا پیرمرد دارند میان این سمت.. دخترا اومدند خوشحال.. زینب قاصد فرستاد برید به حبیب سلام زینب رو برسونید .. اینقدر این دخترا دیده بودند کرور کرور آدم میاد میره سمت لشکر عمر سعد…
آمد افسار اسب حبیب رو گرفت.
گفت:حبیب! پیغام دارم.. دختر علی بهت پیام داده.. به من پیغام داده؟ از اسب پیاده شد،نشست .. این خاکا رو می ریخت رو سرش…می گفت:من که باشم که دختر امیر عرب به من سلام برسونه؟!! *
صدات میپیچه بین سکوت صحرا
میخونی کنج خیمه امون ای دنیا
رنگ و بوی شهادت داری
مثل بابا، روزای آخر
یا روزایی که پا میشد آه، به سختی مادر
*دلم نمیاد که یاد امیرالمومنین نکنم
شب عاشوراست .. کربلا غوغاست ..
حسین جان مثل بابام بوی شهادت میدی در نهج البلاغه هست…
نوف بَکّالی از اصحاب امیرالمومنین میگه چند روز مونده به شهادتش…
“وَ هُوَ قَائِمٌ عَلَى حِجَارَةٍ نَصَبَهَا لَهُ…”
اومد بالای یه سنگی ایستاد خطبه خوند آخر خطبه دلش گرفت.. یک مرتبه رفت به یاد خاطراتش با برادرای شهیدش .. صدا زد:
“أَيْنَ إِخْوَانِيَ الَّذِينَ رَكِبُوا الطَّرِيقَ وَ مَضَوْا عَلَى الْحَقِّ؟ “یاران شهیدِ علی کجایید..؟! أَيْنَ عَمَّارٌ وَ أَيْنَ ابْنُ التَّيِّهَانِ وَ أَيْنَ ذُو الشَّهَادَتَيْنِ؟! “دونه دونه اصحابش رو صدا کرد.. پس بگو پسرت کجا دیده بود؟ کجا شنیده بود که فردا دونه دونه صدا کرد..
(آقای من ! مولای من ! تشنه اون زیارتی هستم که بیام نجف .. سلام کنم بگم آقا من دارم میرم کربلا ..
پشت سر مرقد مولا
روبه رو جاده و صحرا
بدرقه با خودِ حیدر،پیشِ رو حضرت زهرا
یه اربعین به ما نمیدی…؟!)
آقای ما یاد رفقای شهیدش کرد…
“أَيْنَ نُظَرَاؤُهُمْ مِنْ إِخْوَانِهِمُ الَّذِينَ تَعَاقَدُوا عَلَى الْمَنِيَّةِ وَ أُبْرِدَ بِرُءُوسِهِمْ إِلَى الْفَجَرَةِ؟! ”
“ثُمَّ ضَرَبَ بِيَدِهِ [إِلَى] عَلَى لِحْيَتِهِ الشَّرِيفَةِ الْكَرِيمَةِ” این محاسن سفید را در دست گرفت
” فَأَطَالَ الْبُكَاءَ” شروع کرد هایهای گریه کردن .. ” أَوِّهِ عَلَى إِخْوَانِيَ الَّذِينَ تَلَوُا الْقُرْآنَ فَأَحْكَمُوهُ وَ تَدَبَّرُوا الْفَرْضَ فَأَقَامُوهُ” یاد شهدا می کرد .. حسین جان یادته مادرمون چطور عاشق شهادت بود؟ بابا اومد کنارش ولی مادر گفت: علی! “غَسِّلنی بِاللَّیل؛کَفِّنّی بِاللَّیل؛دَفِّنّی بِاللّیل و لاتُعلِم احداََ…” *
رنگ و بوی شهادت داری
مثل بابا، روزای آخر
یا روزایی که پا میشد آه، به سختی مادر
نگو که فردا تنهامون میذاری
داری میری مارو به کی میسپاری؟!
عزیزِ جونم ..
هرچی خدا اراده کرده خوبه
که خیرِ ما تو خواستهی محبوبه
عزیزِ جونم ..
«زینب بمیره واسه عصرِ فردا، امون ای دنیا»
*شب عاشوراست .. ابوالفرج اصفهانی در مقاتل الطالبین نوشته ..”قامَ الحَُسین فی اَصحابِه خَطیباََ” شب که آمد آقای ما بلند شد به خطبه صدا زد: “اللّهم اِنَّکَ تَعلَمُ اَنّی لااَعلمُ خَیراََ مِن اصحابی” خدایا تو میدانی اصحابی بهتر از اصحاب خودم نمیشناسم “وَلا اهلبیتِِ خیراََ مِن اهلبیتی” خانوادهای بهتر از خانواده خودم نمیشناسم، بعد رو کرد به اصحاب و یارانش همه نشستند
“فَجَزاکُمُ الله خَیرا..”
(احسنتم، خدا به شما جزای خیر بده .. بفرمایید .. دستتون درد نکنه.. خیلی ممنون ..) “فَقَد آزَرتُم وَ تعاونتُم” کمک کردید، تعاون به بِر کردید ..
متن روضه و توسل به امامحسین (ع) – قسمت پایانی
ولی یه چیزی رو بدونید “وَالقَوم لا یُریدونَ غَیری” اینا جز من کسی رو نمیخوان.. فقط من رو میخوان ..”وَلَو قَتَلونی” “لَم یبتَغوا اَحداََ غَیری” اگه من رو بکشند به کسی تعدی نمی کنند ” فاذا جَنَّبَکُمُ اللَّیل فَتَفَرَّقوا فی سَوادِه”
شب آمده، سیاهی شب مستولی شده، برید.. “وَانجوا بِاَنفُسِکم” خودتون رو نجات بدید…
“فقامَ الیه عباسُ بنُ علی اخوا…” عباس بلند شد.. “و علیٌّ اِبنُه” و علی اکبر بلند شد “وَ بنوا عَقیلِِ…” بچههای عقیل که باباشون رو کشتند،بلند شدند .. “فقالوا له،لا والله؛فَماذا یَقول لِلنّاسِ اذا رَجَعنا اِلَیهِ” بر فرض ما برگشتیم؛ ما به مردمی که ما رو می بینند چی بگیم؟!
“اِنّا تَرَکنا سَیِّدَنا وَابنَ سَیِّدِنا و اِمامِنا؟! “بگیم ما آقای خودمون و پسرآقامون امیرالمومنین، ستون این خیمهها رو تنها گذاشتیم؟! برای چی؟!(یه روضه قتلگاه اون شب خوندند)
ما به مردم بگیم: “تَرَکناهُ غَرَضاََ لِلنَّبل” ما او رو هدف گذاشتیم که بهش تیر بزنند “وَ دَریعَةً لِلرِّماه” گفتیم تو روی زمین می افتی بیان به تو نیزه فرو کنند “وَ جَزَرَ للسِّباع” ما تو رو تنها بذاریم درنده های بیابون بیان تو رو پاره پاره کنند ..
“وَ فَرَرنا عنک رَغبةً لِلحیاة” بگیم آی مردم!ما فرار کردیم .. ما عاشق زندگی بودیم.. ما عاشق عافیت بودیم .. در”مَعاذَالله! بَل نَحیا بحیاتِک…” ما با تو زنده ایم.. “وَ نَموتُ مَعَک…” با تو می میریم… اینجا حرفی رد و بدل نشد.. ابوالفرج اصفهانی نوشته: “فَبَکی و بَکَوا علیه” هم آقا شروع کرد به گریه کردن هم اینا به خاطر غربت آقا گریه می کردند.. الله اکبر! آقا اینا صحبتش ساده هست..
محمد بن بشیر حضرمی از اصحاب حضرته، شب عاشورا بهش پیغام دادند پسرت رو در سرحدّات ری گرفتند آقا بهشون گفتند تو برو .. “اَنتَ فی اذنِِ مِنّی..” تو برو پسرت رو آزاد کن .. گفت: آقا ! ” اَکَلَتنِی السِّباع حیّاََ اِن فارَقتُک” درندهها من رو زنده زنده بخورند اگر من از تو جدا بشم .. من یه عمری برای امشب زحمت کشیدم .. پسرم،اهل و عیالم همه فدای یه تار موی شما ..
من اون جملهام البنین الان یادم اومد که بشیر وقتی آمد کربلا گفت: ” الجامِع.. الجامِع..” مردم جمع شدند.. ام البنین آمد گفت: تسلیت عرض می کنم بچه هات رو کشتند.. گفت:بشیر! از حسینِ من خبری داری؟!گفت: چهار تا پسر داشتی چه پسرایی.. گفت:حسین من چی شد؟! گفت: بی بی! عباست رو کنار نهر آب با لقب سقا با لب تشنه شهید کردند .. گفت بشیر!
“اَولادی وَ مَن تَحتَ الخضراء کُلُّهُم فِداءٌ لِاَبی عبدِالله..” بچههام که هیچ هر که زیر این آسمان کبوده فدای یک تار موی حسین .. بشیر! حسین من چی شد؟! “آه! قُتِلَ الحُسَین مظلوماََ، عریاناََ، جائعاََ، مَسلوباََ ..”*
عجب یارایی، تا آخرش میمونن
حدیثِ عشق و شور و وفا میخونن
پای تو یک دفعه که سهله
هفتاد بارم بشه جون میدن
از ما بین دوتا انگشتت، بهشتو دیدن
نمیذارن غریب بمونی فردا
نمیذارن سرت بره رو نیها
خدایا شکرت ..
غارت نمیشه معجری تا هستن
اسیر نمیشه دختری تا هستن
خدایا شکرت ..
«دنیای بی حسین نداره لطفی، میخونن اصحاب»
شهید شد توو آغوشت علی اصغر
شدی حتی از داداش حسن تنهاتر
تشنهای و میباره بارون
اما بارون تیر دشمن
با صورت روی خاک میافتی، هجوم میارن
میبینم از رو تل که مقتل غوغاس
سر بریدن سر تو دعواس
عزیز خواهر ..
قاتل نشسته روی سینهات حالا
پاتو به سختی میکشی رو خاکا
غریب مادر ..
“والحسین یجودُ بِنَفسِه” حسین جانش رو بذل کرد .. در طبق اخلاص گذاشت.. یک وقت آسمان تیره و تار گشت.. نفس همه در سینه حبس شد .. آه! قُتِلَ الحُسَین…
«برای تشنگیت بمیرم داداش، چه سخت جون دادی»
1- تنها دیدگاه هایی که با زبان فارسی نوشته شوند منتشر خواهند شد.
2- دیدگاه هایی که خلاف قوانین جمهوری اسلامی ایران باشند، تائید نخواهند شد.
3- از نوشتن دیدگاه هایی که ارتباطی با این مطلب ندارند خودداری کنید.