آهنگهای ویژه

  • استاد زارع شیرازی

    استاد زارع شیرازی

    آلبوم مجالس سال 1404

  • استاد زارع شیرازی

    استاد زارع شیرازی

    آلبوم مجالس سال 1403

  • استاد زارع شیرازی

    استاد زارع شیرازی

    آلبوم مجالس محرم و صفر سال 1403

  • حاج عبدالرضا هلالی

    حاج عبدالرضا هلالی

    آلبوم مراسم عزاداری شب پنجم محرم 1403/04/20 هیئت الرضا (ع)

  • کربلایی جواد مقدم

    کربلایی جواد مقدم

    نماهنگ رفیق

  • حاج محمد طاهری

    حاج محمد طاهری

    نماهنگ ساعتی بندگی - رمضان 1402

  • کربلایی امیر برومند

    کربلایی امیر برومند

    نماهنگ تصور کن

اشعار شهادت حضرت موسی بن جعفر (ع) سال ۱۴۰۰

1
اشعار شهادت حضرت موسی بن جعفر (ع) سال 1400

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

دارد نشان یوسف از زندان
بر شانه های باد می آید
اما نمیدانم چرا دارد
پیراهن از بغداد می آید

وَجعل مِن اَهلی خواند و هارون را
موسی کنار خود برادر دید
موسی بن جعفر را چرا هارون
با منطق بیداد می آید

سی شب کجا موسی!؟چه میخوانی؟
پایان ده اَتممنا بِعشرت را
موسای ما را چارده سال از
زندان به زندان یاد می آید

هم خشمگین است از ستمکاران
هم کاظمین الغیظ بر یاران
هرکس امام المتقین شد هان !
با جمعی از اضداد می آید

زندان عبادتگاه شد با او
بدکاره هم آگاه شد با او
اصلا از این آقا مگر کاری
جز یاری و امداد می آید!؟

خَلِّصنی از زندان از این آزار
یارب ! چُنان کز سنگ و آهن، نار
وقتی که از در وقتی از دیوار
غم می چکد فریاد می آید

زندانی بغداد ما کارش
با سِندی بن شاهِک افتاده است
سم کار خود را می کند آخر
هر کار از این جلاد می آید

ایرانیان شوق خراسان را
در کاظمینش جستجو کردند
حس زیارتنامه ی او نیز
از صحن گوهرشاد می آید

باب الحوائج اوست یعنی ما
هر وقت مشهد آرزو کردیم
دیدیم بوی حضرت کاظم
از پنجره فولاد می آید

شاعر:محسن ناصحی

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

هفت آسمان در دست های مهربانت بود
هرچند عمری سقف زندان آسمانت بود

تسبیحی از ماه و ستاره بین دستانت
خورشید در سجاده هر شب میهمانت بود

تصویر تو در قاب زندان باز می تابید
یا نوریا قدوس وقتی بر زبانت بود

با تازیانه روزه ات را باز می کردند
اشک غریبی آه غربت، آب و نانت بود

وقت قنوت آخرت خون گریه می کردند
زنجیرهایی که به دست ناتوانت بود

طعنه شنیدن، داغ دیدن، خون دل خوردن
هر چند موروثی میان دودمانت بود

اما خدا را شکر این حرمت شکستن ها
دور از نگاه مضطر معصومه جانت بود

شاعر:حسین عباسپور

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

احساس می کردم که درخاک خراسانم
در مِلک طِلق اهل بیتم توی ایرانم

روی لبم هم ذکر یا موسی بن جعفر بود
هم یا جواد العشق بود و هم رضا جانم

از بس فضای صحن ها مانند مشهد بود
شک کرده بودم میزبانم یا که مهمانم

دنبال جسمی تازه بودم بین زائرها
دنبال یک قالب برای روح عریانم

درمحضر باب الحوائج حس من این است
با پهلوان نَفْس پیش هفتمین خوانم

دور ضریحش بود که یک لحظه حس کردم
در نوکری هم شانه با موسی بن عمرانم

یک بار کظم غیظ کردم تازه با سختی
از آن به بعد احساس کردم من مسلمانم

تا که بگردد چرخ بر وِفق مراد من
باید خودم را دور این مرقد بگردانم

وقتی که درهای حرم را خادمان بستند
احساس کردم سیزده شب توی زندانم

شاعر:مهدی رحیمی

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

همیشه سهم آب و نان ما چندین برابر بود
چرا که رزق ما از سفره‌ی موسی‌بن‌جعفر بود

اگر باب‌الحوائج خوانده می‌شد علتش این است؛
که با قلب شکسته مرهم دل‌های مضطر بود

زن بدکار و بشر حافی و مردان زندان‌بان
به لطف او برای هرکسی ایمان میّسر بود

عذاب شیعیان یا قعر زندان؟ انتخاب از او
به دوشش بار جرم دوستان تا روز محشر بود

اسیری که تمام مدت آزادی‌اش تنها
زمان رفتن از زندان به یک‌زندان دیگر بود

امام مهربان مسلمین افطار هر روزش
به دست سندی‌بن‌شاهک ملعون کافر بود

اگرچه عاقبت آزاد شد، اما همه دیدند
که بر یک تخته‌پاره در غل و زنجیر، پیکر بود

به یاد مادرش افتاد هرکس دید جسمش را
به او گفتند؛ “صارت کالخیال” از بس که لاغر بود

شاعر:مجتبی خرسندی

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

سوز مناجات تو پر کرده زمان را
آتش زده داغت دل هفت آسمان را

هرشب دعاگوی تمام خلق هستی
نفرین نکردی دشمن نامهربان را

بغضی نشسته در گلویت مثل حیدر
داری بخاطر درد خار و استخوان را

دربند هستی شیعیان آزاد باشند
زیرشکنجه میکشی بار گران را

شمع وجودت ذره ذره مي شود آب
داری تحمل میکنی زخم زبان را

روح تو را دشنام ها آزرده کرده
فکری بکن مأمور های بددهان را

وا کرده پای ابن شاهک را به زندان
نفسی که تا گودال برده ساربان را

شکر خدا فردا نمی بیند عزیزت
روی لبان خشک تو خون روان را

دختر ندارد طاقت اینکه ببیند
هر صبح و شب بی حرمتی این و آن را

چشم حرامی سوی ناموست نیفتد
هرگز نبیند خنده ی شمر و سنان را

یا که زبانم لال در بین اجانب…
حتی نبیند سایه ی نامحرمان را!!

بر سینه ی تو رد پای چکمه ای نیست
از تو نمیگیرد سنان تاب و توان را

دیروز اما مرکب دشمن در آورد
زیر و بم تلخ صدای استخوان را

زخم لبان چاک چاکت یادت آورد
بزم شراب و ضربه های خیزران را

اصلا حسین کنج زندانی و با خود
کنج خرابه میبری مرثیه خوان را

بر روی نیزه هم شده برگرد امشب
آرام کن با خنده ای معصومه جان را

شاعر:وحید کردلو

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

قاضی حاجات همه موسی بن جعفر
شور عبادات همه موسی بن جعفر
عشق تو در ذات همه موسی بن جعفر
مهرت مباهات همه موسی بن جعفر

با مهر تو ایمانمان را پروراندیم
بر ما نظر کردی و از عشق تو خواندیم

ای خانه ات آباد یا باب الحوائج
کارم به تو افتاد یا باب الحوائج
از دست دل فریاد یا باب الحوائج
داد آبرو بر باد یا باب الحوائج

اهل گناهیم و نکردیم اعترافی
بیدار کن ما را شبیه بُشر حافی

تو عاشق خلوت نشینی با خدایی
تو روح بخش رویش سبز دعایی
در سجده هایت مست ذکر ربنایی
وقت عبادت از همه عالم جدایی

هفت آسمان مشتاق ذکر یا مجیرت
در کنج زندان هستی و عالم اسیرت

تو در سیاهی های عالم نور هستی
در کنج زندان نه میان طور هستی
دُرّ امام صادقی مستور هستی
یک عمر هست از خانواده دور هستی

آقا همه دلتنگ دیدار تو هستند
یک عمر با گریه به پای تو نشستند

آقا خیال آمدن دارد؟ ندارد
آیا توانی در بدن دارد؟ ندارد
حتی رمق در پا شدن دارد؟ ندارد
جان لبی بر هم زدن دارد؟ ندارد

هر چند غرق جلوه های دوست مانده
از او فقط یک استخوان و پوست مانده

آقا بگو با ما از آن زندان آخر
شد دیده ها دریا از آن زندان آخر
خون شد دل زهرا از آن زندان آخر
خون می چکد از پا از آن زندان آخر

با تو چه کرده دشمن پست یهودی
خورده به روی صورتت دست یهودی

در کنج زندان ظلم ها تکرار می شد
با تازیانه روزه ای افطار می شد
آزارها دادند هر مقدار می شد
در نیمه ی شب با لگد بیدار می شد

دشمن ندارد بهر کار خود دلیلی
یا تازیانه می زند یا ضرب سیلی

آهسته آهسته خودش را جا به جا کرد
اول برای شیعیان خود دعا کرد
معصومه را با گریه های خود صدا کرد
افتاد بر روی زمین یاد رضا کرد

ای میوه ی قلبم ببین بابا چه حالی است
اینجا فقط جای تو با معصومه خالی است

روح تو را تا درگه محبوب بردند
هم زهر خوردی هم تو را مضروب بردند
جسم تو را بر تکه ای از چوب بردند
بد بود اما عاقبت شد خوب بردند

هر چند بر روی زمین مانده تن تو
غارت نکرده هیچ کس پیراهن تو

آقا خدایی بی کفن ماندی ؟ نماندی
در بین گرما پاره تن ماندی ؟ نماندی
آیا بدون پیرهن ماندی؟نماندی
در زیر دست و پا شدن ماندی ؟ نماندی

گرچه عزادار شهید کاظمینم
امشب پریشان پریشان حسینم

آیا کسی با مرکب از روی تو رفته؟
چنگ کسی آیا به گیسوی تو رفته؟
یا نیزه ای مابین پهلوی تو رفته؟
آیا سه شعبه روی بازوی تو رفته؟

قربان آن قامت که بر روی زمین خورد
قربان آنکس که عمود آهنین خورد

شاعر:مجتبی شکریان

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

در دل زندان غم طوری ز پا افتاده ام
گوییا مرغی شدم که از نوا افتاده ام

در سیه چالی که تاریک و نمور ست و مخوف
سال‌های سال.. با حال بکا افتاده ام

روزها را روزه می گیرم به عشق یک نفر
بارها…. یاد شهید کربلا افتاده ام..

با لب تشنه کتک ها خورده ام مثل حسین
پیرمردی خسته ام که بی عصا افتاده ام

حرف بد بر مادرم زد یک یهودی‌‌.. زان سبب
مضطرب روی زمین از ناسزا افتاده ام

تازیانه خورده است بر پهلویم آه ای خدا
من.. به یاد مادرم خیر النسا افتاده ام..

خورده سیلی بارها بر صورتم در بین حبس
من به یاد چشم های مجتبا افتاده ام

شاعر:محسن راحت حق

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

از در و دیوارِ زندان ناله وُ غم می چکد
از قنوتِ دستهایت اشکِ ماتم می چکد

از دلِ خونینِ تو سجاده آگاه است و بس
همدمِ تنهاییِ تو شانه ی ماه است و بس

دست و پایت در غل و زنجیر مسموم از سمیم
آه از زهرِ عدو وُ جسمِ آقای کریم

هی از این زندان به اون زندان تنت بی تاب شد
تا که جسمت مثلِ شمعی ذره ذره آب شد

روضه ی معصومه هر شب از فراقِ روی توست
شعله ی شمعِ نگاهش بی قرارِ کوی توست

میفرستی اشکِ چشمت را به دنبالِ رضا
خون به دل دارد پسر بر گردنش شالِ عزا

مثلِ مادر می شوی وقتی که نالانی ولی
او میانِ کوچه وُ تو بینِ زندانی ولی

در شرارِ تب بسوزد جسمِ آقای غریب
بر سرِ بالینِ او نه همدمی و نه طبیب

گرچه این گل از نفاق و کینه پرپر می شود
قلبِ ما در آسمانِ او کبوتر می شود

تشنه لب بودی تنت عریان نمانده بر زمین
لیک شاهِ دین فتد با ضربتی از صدرِ زین

دست و پا میزد حسین در پیشِ چشمِ خواهرش
دیده آنجا غرقِ خون افتاد از کین پیکرش!

شاعر:هستی محرابی

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

ما آل هاشمیم حقارت زما بری است
آئینمان مبارزه با ظلم وخود سری است

ما آل هاشمیم وچه تشویشمان ز حبس
آید به زیر پرچم ما هرکه حيدري است

گر در عراق سکّه ی ما را نمی خرند!
جای شگفت نیست که الله مشتری است

افتاده ذوالفقار اگر از دست اهلبیت
آن تیغ در تصٌرف فرزند عسکری است

مهدیّ ما دمی که بپا خیزد از حجاز
آن روز، روز نصر وقیام سراسری است

درسجده گریه کردم وهارون به طعنه گفت
گریه نشان ضعف وخلاف دلاوری است

او بی خبر ز منزلت آل هاشم است
گریه پس از نماز زِ آداب صفدری است

زد تازیانه سِندِ لعین. گفتمش، بزن
این تازیانه خوردن ما ارث مادری است

ما را به جرم عشق، به زنجیر بسته اند
تقصیرمان حمایتِ دین پیمبری است

این خیمه شُعبه ای بود از خیمه حسین
این انقلاب، ادامه آن راه ورهبری است

نازم به کشته ای که زجان دست شُست
وگفت
معیار سربلندیِ عشاق، بی سری است

بی معرفت مباش “کلامی” به اهلبیت
مولاشناسی از ادب و شرط نوکری است

هر دم حسین را به ابوالفضل ده قسم
این عهد نامه ویژه ی تُرکان آذری است

شاعر:استاد کلامی زنجانی

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

خدا از ما نگیرد منت باب‌الحوائج را
غمِ او روضه‌ی او صحبت باب‌الحوائج را

سر هر روضه‌ای که گریه کردم سفره‌ای دیدم
خدا از ما نگیرد هیأت باب‌الحوائج را

سرِ راهش گرفتم کاسه‌ام را کاسه‌ام پُر کرد
گدا باید بداند عادت باب‌الحوائج را

کریمان چشم بر راه‌اند چیزِ کم نباید خواست
خدا پاینده دارد دولت باب‌الحوائج را

از این نان و پنیر و سبزیِ نذریِ مادرهاست
اگر این خانه دارد برکت باب‌الحوائج را

سلامش کردم و دیدم رضایش هم جوابم داد
خدا را شکر دارم حضرت باب‌الحوائج را

برای قُرب لازم بود اگر ما سجده‌ای کردیم
نگیرید از سرِ ما عزت باب‌الحوائج را

وصیت کرده‌ام آنروز بگذارند بر چشمم
کنارِ مُهرِ تربت ، تربت باب‌الحوائج را

تمام زندگی مدیون این آقای مظلومیم
نمی‌دانیم اما قیمت باب‌الحوائج را

خدا لعنت کند سَندیِ شاهک را ، به در بگذاشت
نگاهِ دخترِ بی طاقت باب‌الحوائج را

سیه چال است جای یک نفر ، یعنی که حس می‌کرد
یقینا زیر پایش قامت باب‌الحوائج را

سیه چال آنقدر تاریک زهرا هم نمی‌بیند
کبودی‌های روی صورت باب‌الحوائج را

برای سقفِ کوتاهش شکسته ساق پایش را
حرامی کم نموده زحمت باب‌الحوائج را

دعاکن زیر این زنجیرها شلاق‌ها غُل‌ها
نبیند دختر او حالت باب‌الحوائج را

نمی‌شد پا شود اما زِ حالش خوب پیدا بود
کسی زخمی نموده غیرت باب‌الحوائج را

به روی تخته‌ای اُفتاده گِردش چار حمال است
اما شُکر
نمی‌بیند رضایش غارت باب‌الحوائج را

شاعر:حسن لطفی

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

زمین دست توسل زد به پایش آسمان حتی
ستاره در ستاره پیرو اش شد کهکشان حتی

اگر چه دور تا دورش در و دیوار زندان بود
نشد خاموش خورشیدی که بوده نیمه جان حتی

تجلی داشت در والکاظمین الغیظ طوری که
تجری داشت پیش صبر او زخم زبان حتی

معین کرد با یک گوشه چشمش رزق عالم را
کسی که لب نزد آسوده بر یک لقمه نان حتی

کریم است آنچنان که باورم خواهد شد آن دنیا
اگر گویند بخشیده به زندانبان امان حتی

امام و دست بسته قصه تا کی میشود تکرار
مدینه شام یا بغداد؟ ساکت شد زمان حتی

مسیحا بود یا یوسف؟ همان مردی که در زندان
هدایت شد ز انفاسش زن آوازه خوان حتی

همه دیدند از این گل نمانده غیر گلبرگی
بعید است اینکه بشناسد تنش را باغبان حتی

غریبی یعنی آن شاهی که بعد از رنج زندانش
نشد تشییع روی شانه های شیعیان حتی

شاعر:احمد حیدری

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

صدای روضه می آید مهیّا می شود چشمم
خدارا گریه کن ها ! بینتان جا می شود چشمم؟

برای یوسف زندان بغداد اشک می ریزم
به نابیناییم شادم ، زلیخا می شود چشمم

من از زندان و زندانبان و زندانی چه می دانم
بپرس از اشک می بینی که دریا می شود چشمم

عبادتگاه یا زندان ؟ نمی دانم ولی با او
نماز اشک می خوانم ، مصلّی می شود چشمم

بنا بود آنچه می خوانم تسلای دلم باشد
عجب جایی میان روضه ها وا می شود چشمم

شبِ تاریکِ زندان ، ابنِ شاهک ، خشم زندانبان
شب قدر است و با این روضه احیا می شود چشمم

گریزِ کربلا را نیز با خود دارد این زندان
فرات اشک ! جاری شو که سقّا می شود چشمم

تنی در بین زنجیر و تنی بر خاک در گودال
میان روضه حیرانم ، معمّا می شود چشمم

شاعر:محسن ناصحی

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

تمام حجم تنت زیر یک عبا مانده
به روی پهلوی تو چند جای پا مانده

نفس کشیده‌ای و بند آمده نَفَست
به سینه‌ات چقدَر استخوان، رها مانده

خدا کند تو دگر مثل فاطمه نشوی
خدای، رحم کند بر تنِ بجا مانده

به سجده می‌روی و مثل بید می‌لرزی
قیام کن که تسلّای ربّنا مانده

به‌فرض‌هم‌که‌خودت ازجهان،خلاص‌شوی
هنوز، غربتِ معصومه و رضا مانده

کمی اگر غُل و زنجیرها امان بدهد
صدا هنوز در این اشکِ بیصدا مانده

دوباره روضۀ جانسوز پنج تن داری
بخوان که روضۀ مکشوفِ کربلا مانده

بخوان که شمر، نشسته به سینه‌ای خسته
اگرچه سینه شکسته ولی صدا مانده

به التماسِ صدای حسین، یا زینب!
برو حرم که غم گوشواره‌ها مانده

شاعر:حمید رمی

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

چون کمانداری رها کرده است چشمت تیر را
تا که در چنگ آوَرَد این صید از جان سیر را

در هوای بوسه بر پای تو باید رشک برد
از همان صبح ازل تا به ابد زنجیر را

ای امام بی جماعت، ای که میگوید فلک
پشت هر تکبیرة الاحرام تو تکبیر را

با نگاه تو هدایت شد زنی آوازه خوان
ای بنازم-گوشه چشم تو-این اکسیر را

مثل خورشیدی که بر تاریکی شب چیره شد
سخت رسوا کرده ای این امت تزویر را

گرچه بر یک تخت چوب،اما تنت تشییع داشت…..
یادم اورده است این تشییع آن تصویر را

شد قیامت،آسمان خاموش شد،خورشید سوخت
کرده اند انگار نازل سوره تکویر را

پادشاهی زیر سمّ اسب ها تشییع شد
در حصیری جمع کردند آیه تطهیر را….!

شاعر:عباس جواهری رفیع

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

روایت است که هارون به دجله کاخی ساخت
به وجد و عشرت و شادی خویشتن پرداخت

مغنّیان خوش‌آواز و مطربان، در آن
به گِرد مَسند او پای‌کوب و دست‌افشان…

بگفت تا که بیاید ابوالعطا به حضور
به شعر ناب فزاید بر آن نشاط و سرور

ابوالعطاء که بر شعر و شاعریش درود
ز بی‌وفایی دنیا زبان به نظم گشود

ز مرگ و قبر و قیامت سرود اشعاری
که اشک دیدۀ هارون ز چهره شد جاری

چنان به محفل مستان به هوشیاری خواند
که شعر او تن هارون مست را لرزاند

زبان گشود به تحسین، که ای بلند‌مقام!
کلام نغز تو شعر و شعور بود و پیام

خلیفه را سخنان تو داد آگاهی
ز ما بگو صلۀ شعر خود چه می‌خواهی

بگفت گنج و درم بر تو باد ارزانی
مرا به حبس بود یک امام زندانی

مراست یار عزیزی چهارده سال است
گهی به حبس و گهی گوشۀ سیه‌چال است

ضعیف گشته به زیر شکنجه‌ها تن او
بُوَد جراحت زنجیرها به گردن او

من از تو هیچ نخواهم مقام و مکنت و زر
به غیر حکم رهایی موسی جعفر

چو یافت خواهش آن شاعر توانا را
نوشت حکم رهایی نجل زهرا را

نوشته را به همان شاعر گرامی داد
بگفت صبح، امام تو می‌شود آزاد

ابوالعطاء ز شادی نخفت آن شب را
گشوده بود به شکرانه تا سحر لب را

بدین امید کز او قلب فاطمه شاد است
به وقت صبح، عزیزش ز حبس آزاد است

علی الصباح روان شد به جانب زندان
لبش به خنده و چشمش ز شوق اشک‌افشان

اشاره کرد به سندی که طبق این فرمان
عزیز ختم رسل را رها کن از زندان

به خنده سندی شاهک جواب او را داد
که غم مدار امامت شود ز حبس آزاد

ابوالعطاء نگاهش به جانب در بود
در انتظار عزیز دل پیمبر بود

که در گشوده شد و شد برون چهار نفر
به دوششان بدنی بود روی تختۀ در

هزار جان گرامی فدای آن پیکر
که بود پیکر مجروح موسی جعفر

گشوده بود ستم پیشه‌ای به طعنه زبان
که هست این بدن آن امام رافضیان

امام، موسی جعفر که جان فدای تنش
اگر چهار نفر شد مشیّع بدنش

مشیّعین تن پاک یوسف زهرا
شدند ده تن، هنگام ظهر عاشورا

به اسب‌ها ز ره کینه نعل تازه زدند
چه زخم‌ها که دوباره بر آن جنازه زدند…

شاعر:استاد غلامرضا سازگار

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

خورشید هر شب می‌دمد از مشرق پیشانی‌ات
وادی طور است این زمین یا خلوت عرفانی‌ات

جز یاد حق در خلوتت راهی ندارد هیچکس
وقتی که هستی هم‌قسم با سجدۀ طولانی‌ات

هر بار یونس می‌شود مبهوت کظم غیظ تو
چشمی ندیده یک‌دم از این قوم روگردانی‌ات

هر کس اسیر سورۀ والشمسِ رویت می‌شود
از قعر ظلمت می‌رسد تا ساحل نورانی‌ات

عزم تو فولادی‌تر است از میله‌های این قفس
هرگز ندیده دیدۀ فرعونیان حیرانی‌ات

«یا رَبِّ خَلِّصنِی مِنَ السِّجن» از نگاهت می‌چکد
اما همه در حیرت از آرامش طوفانی‌ات

یعقوبی و دارد دلِ تنگت هوای یوسفت
بوی مدینه می‌وزد از گریۀ پنهانی‌ات

با بُشر حافی آمدم امشب به سوی طور تو
آزاد آزاد است از بند جهان زندانی‌ات

شاعر:یوسف رحیمی

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد
در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد

روزهای تیره هریک شب‌تر از دیروز تار
در میان دخمه‌ای سر شد ولی نفرین نکرد

هرچه آن صیادها را صید خود کرد این شکار
روزی‌اش یک دام دیگر شد ولی نفرین نکرد

روزهٔ غم، سجدهٔ غم، شکر غم، افطار غم
زندگی با غم برابر شد ولی نفرین نکرد

وای اگر نفرین کند دنیا جهنم می‌شود
از جهنم وضع بدتر شد ولی نفرین نکرد

وقت افطار آمد و دیدم که خرماها چطور
یک به یک در سینه خنجر شد ولی نفرین نکرد

آن دم بی‌بازدم چون آتشی رفت و سپس
آنچه باید می‌شد آخر شد ولی نفرین نکرد

شاعر:انسیه سادات هاشمی

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

ز موج اشک به چشمم، نگاه زندانی‌ست

درون سینه‌ام از غصّه، آه زندانی‌ست

نه فرصتی نه توانی که راز دل گویم
بیان راز دلم در نگاه زندانی‌ست

ستاره‌ها اگر از آسمان فرو ریزند
بُوَد روا که به زنجیر، ماه زندانی‌ست…

ز تیرگی، شب و روزش تفاوتی نکند
به محبسی که ولیِ اله زندانی‌ست

ز اشک دیده چراغی مگر بر افروزد
سپیده‌ای که به شام سیاه زندانی‌ست

خبر دهید به زهرا که یوسف دگرت
به جُرم اینکه ندارد گناه زندانی‌ست

شاعر:استاد سید رضا موید

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

زندان تیره از نفسش روشنا شده
صد یاکریم گاه قنوتش رها شده

تا دیده کنج خلوت زندان، شکسته بال
در سجده آمده همه جانش دعا شده

از فتنه‌های سلسلۀ تیرگی تنش
هر بند، شرح واقعۀ نینوا شده

چون جامه‌ای فتاده به گودال قتلگاه
تصویری از حماسۀ کرببلا شده

هر گوشه صحن و تربت نوباوگان او
آیینه‌دار حرمت دین خدا شده

امروز کیمیای جهان سرزمین ماست
این خاک اگر طلا شده هم از رضا شده

معصومه، کوثری‌ست کز امواج حلم و علم
دریای خفته در دل ایران ما شده

دیدیم اینکه تا به ثریا توان رسید
هر دم به یُمن پنجره‌هایی که وا شده

موسای دیگری‌ست، کنون نیل دیگری‌ست
فرعون‌هاست غرقۀ دام بلا شده

من پابرهنه آمدم از خویشتن برون
ای بُشر! آن بشارت محزون کجا شده؟

دریابمان که دربه‌در نفس سفله‌ایم
ای کز کرامتت فقرا اغنیا شده

یارا دری گشا که تو باب‌الحوائجی
دل در سیاه‌چالۀ دنیا فنا شد

شاعر:علی محمد مودب

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

غمی ویران‌تر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود در این شهر ايمانش

کسی که از خلیفه تا گدای کوچه‌گرد شهر
نمک‌پرورده بود از سفره‌های فضل و احسانش

به حکمت، آیه آیه از لبش والعصر جاری بود
به رحمت، هر سحر فوج ملک بودند مهمانش

سكوت اشک زهرا بود و باید خواند دریایش
شکوه نام حیدر بود و باید خواند طوفانش

کسی از پشت این در دست خالی برنمی‌گردد
مگر بخشیده باشد حضرت موسی دوچندانش

به عطر ربنای جاری بین قنوت خود
بهشتی آفریده گوشۀ تاریک زندانش

نگاهش قبلهٔ خورشید و از زیبایی‌اش این بس،
بگویم هست ماه آسمان آیینه‌گردانش

دلش آشفته‌تر از تشنه کامی‌های عاشوراست
عطش پشت عطش می‌ریزد از لب‌های عطشانش

گلو می‌داند این بغض نفس‌گیر صدایش را
که حتی کوه باشد می‌کند این داغ ویرانش…

شاعر:مهدی حنیفه

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

فلق در سینه‌اش آتش‌فشان صبحگاهی داشت
که خون‌آلود پیغام از کبوترهای چاهی داشت

طراوت در هوا از ریشۀ زنجیر می‌روید
زمین در خود سپیداری در اعماق سیاهی داشت

مگر خورشید را هم می‌توان خاموش کرد آخر
کسی از تیرۀ شب در سرش افکار واهی داشت

عبایی روی خاک افتاده بود از خاک خاکی‌تر
که در آن نخ‌نما آغوش اسرار الهی داشت

کدامین گل به جرم عطر افشاندن گرفتار است
مگر او نیت دیگر به غیر از خیرخواهی داشت

هماره آه او خرج دعا بر دیگران می‌شد
اگر در سینه‌اش یارای آهی گاه‌گاهی داشت

به تسبیحش قسم، زنجیرۀ عالم به دست اوست
چنین مردی کجا در سر خیال پادشاهی داشت

چه بنویسم از آن گودال، از آن قعر سجون، از زخم
از آن زندان که حکم روضه‌های قتلگاهی داشت

تمام کشور من، کاظمین کوچک مردی‌ست
که در هر گوشه‌ای از خاک ایران بارگاهی داشت…

شاعر:سید حمیدرضا برقعی

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

از حال و روزش آسمان حالی مکدر داشت
رنگی کبود و دیده ای دلواپسش تر داشت

خورشید در زنجیر بود و نور می افشاند
او چشم هایی نافذ و قدیسه پرور داشت

زندان در آغوشش گرفت و نورباران شد
چون بوریایی که کسی را گرم در بر داشت

پایش شکست و آه زهرا رفت تا بالا
یعنی ستون عرش آن لحظه ترک بر داشت

با چشم نیمه بسته جان می داد؛ یعنی که
شوق وصال دخترش را بار دیگر داشت

زندان به زندان مجلس روضه عوض میکرد
بر لب نوای یاحسین و وای مادر داشت

وقتی کبودی تنش تکثیر شد گفتند:
او هیاتی در سینه اش از داغ کوثر داشت

او ترجمان زخم های کوچه و در بود
بر روی جسمش بیت الاحزانی مصور داشت

مقتل نویسان شرح میدادند عاشورا
آهی که در بین گلو، موسی بن جعفر داشت

زیر گلویش زخم شد، اما جدا هرگز
در لحظه جان دادن خود سایه سر داشت

با روضه های قتلگاه جد خود جان داد
با هفتمین زخمی که جدش روی حنجر داشت

شاعر:محسن حنیفی

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

بیهوده قفس را مگشایید پری نیست
جز مُشتِ پر از طائر قدسی اثری نیست

در دل اثر از شادی و امّید مجویید
از شاخۀ بشکسته امید ثمری نیست

گفتم به صبا دردِ دل خویش بگویم
امّا به سیه‌چال، صبا را گذری نیست

گیرم که صبا را گذر افتاد، چه گویم؟
دیگر ز من و دردِ دل من خبری نیست

امّید رهایی چو از این بند محال است
ناچار به جز مرگ، نجاتِ دگری نیست

ای مرگ کجایی که به دیدار من آیی؟
در سینه دگر جز نفس مختصری نیست

«تا بال و پرم بود قفس را نگشودند
امروز گشودند قفس را که پری نیست»

شاعر:استاد علی انسانی

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

آسمان را به روی تخته ی در می بردند
تاج سر بود که باید روی سر می بردند

سرو سامان همه بی سر و بی سامان بود
پا به یک سوی، سر از یک طرف آویزان بود

او درست است که یک همدم و غمخوار نداشت
بدنش روی دری بود که مسمار نداشت

جگرش پاره شده اما به دل تشت نریخت
عضو عضو بدنش هر طرف دشت نریخت

بود زندانی و در مجلس اغیار نرفت
همره اهل و عیالش سر بازار نرفت

کسی از دور به پیشانی او سنگ نزد
گرگ درنده به پیرهن او چنگ نزد

کنج زندان خبر از بزم می و جام نبود
دخترش ثانیه ای در ملاء عام نبود

سر سجاده و در حال سجودش نزدند
هر دو دستش به تنش بود و عمودش نزدند

تن او ماند روی خاک ولی چاک نشد
تیغ خونین شده با پیرهنش پاک نشد

بود مظلوم ولی هفت کفن داشت به تن
گریه میکرد به جسمی که نشد و غسل و کفن

شاعر:سعید خرازی

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

جهان را، بی‌کران را، جن و انسان را دعا کردی
زمین را، آسمان را، ابر و باران را دعا کردی

تمامِ مردمِ ایران سرِ خوانِ شما هستند
که هم شیراز، هم قم، هم خراسان را دعا کردی

اثر کرده دعایت در زنی آوازه‌خوان حتی
و این یعنی تمامِ روسیاهان را دعا کردی

مبادا آن‌که دِینی باشد از زنجیر بر دوشت
غل و زنجیر را، دیوارِ زندان را دعا کردی

به ضربِ تازیانه روزه‌ات را باز‌ می‌کردند
تو اما قبلِ افطارت نگهبان را دعا کردی

شاعر:سیده فرشته حسینی

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

حصار پشت حصار آفتاب در زنجیر
و صبر سجده کند در کجاوه ی تقدیر

و سقف ابری زندان چقدر کوتاه است
برای آن که شود خواب کهنه ای تعبیر

سیاه شب پر از آوازه ی نماز کسی ست
صدای لرزش زنجیرهای دامن گیر

صدای بال قنوتی که زخم ریزان است
زبور آینه هایی که می شود تکثیر

چه سعی ها که نشد تا شکسته اش بینند
برای آن که بریزد به دامنش تقصیر

دو تکّه پوست، دو سه تکّه استخوان نحیف
که در محاصره ی کینه می شود تعزیر

بهار موسوی آشفته می شود در باد
و یک پیاله ی مسموم می کند تأثیر

شاعر:پروانه نجاتی

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

بر سر تخته پاره دریا رفت
ناله از تخت سینه بالا رفت

چهار حمّال و آفتابِ فلك
چه بساطیست اینكه با ما رفت

جبرئیل از فلك اذان سر داد
عجّلوا عجّلوا كه آقا رفت

شجر طور ساقه اش بشكست
یا كه بشكسته ساق، موسی رفت

یك تن و این همه كفن چه كند؟
ناله از بوریا به بالا رفت

شاعر:محمد سهرابی

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

هركجا مرغ اسیرى است، ز خود شاد كنید
تا نمرده است، ز كنج قفس آزاد كنید

مُرد اگر كنج قفس، طایر بشكسته پرى
یاد از مردن زندانى بغداد كنید

چون به زندان، به ملاقاتى محبوس روید
از عزیز دل زهرا و على یاد كنید

كُند و زنجیر گشایید، ز پایش دم مرگ
زین ستمكارى هارون، همه فریاد كنید

چار حمّال، اگر نعش غریبى ببرند
خاطر موسى جعفر، همه امداد كنید

تا دم مرگ، مناجات و دعا كارش بود
گوش بر زمزمه ی آن شه عبّاد كنید

پسرش نیست، كه تا گریه كند بر پدرش
پس شما گریه بر آن كشته ی بیداد كنید

نگذارید كه معصومه خبردار شود
رحم بر حال دل دختر ناشاد كنید

“خوشدل” از ماتم آن باب حوائج گوید
تا شما نیز پس از مرگ ز وی یاد کنید

شاعر:مرحوم استاد خوشدل تهرانی

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

سحر به گوشه‌ی تاريکِ ما نمی‌آيد
كه شام غمزدگان را صفا نمی‌آيد

اجل نشسته به بالینم و دلم گويد
دگر به ديدن بابا رضا نمی‌آيد

كسی برای عيادت به گوشه‌ی زندان
به غيرِ سندیِ‌شاهک چرا نمی‌آيد

به دستِ او همه شب تازيانه می‌بينم
اسير اويم و از او حيا نمی‌آيد

به زيرِ ضربه‌ی هر تازيانه‌اش گويم
نگو به مادرِ ما ناسزا نمی‌آيد

شاعر:حسن لطفی

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

برای رزق می آید کنارت صبحگاهان هم
به شوقِ رحمت تو دست بالا برده باران هم

تویی آئینه ایی که قبله در چشمت نمایان است
به روی تو علی و فاطمه پیداست ، یزدان هم

الا یاایها الساقی ، به دور سفرهٔ جودت
نه تنها مشهد و شیراز و قم هستند ، ایران هم

تو را ظرفی ست بی پایان که نامحدودِ از حلم است
ندارد وسعت صبرِ تو را ملک سلیمان هم

تو را محصور کردند و نمی دیدند بی دینان
برای ذکر تسیبحِ تو معراج است زندان هم

اگر چه ابرهای ظلم و کینه دوره ات کردند
به نورت غبطه ها خورده ست خورشیدِ درخشان هم

فقط شیطان ، کنارت بهره از نورت نمی گیرد
وگرنه سجده خواهد کرد همراهِ تو عصیان هم

مگر بی رخصت تو تازیانه می خورد بر تن؟
یقین رفته ست با اذن تو از بین تنت جان هم

شاعر:حامد آقایی

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

تنت وقتی که در تشییع با در ربط پیدا کرد
مسیر روضه از اول به مادر ربط پیدا کرد

تو را برروی تخته پاره ای تشییع کردند و
به نوعی روضه با تابوت کوثر ربط پیدا کرد

سه روز آن جا که جسمت ماند در گرما به روی خاک
تنی با سر به آن مظلوم بی سر ربط پیدا کرد

نیاوردند نیمه شب سرت را غرق خاکستر
از اینجا روضه ی بابا به دختر ربط پیدا کرد

گریز روضه را اول زدم،با «نیمه شب» این شعر
درآخر تازه با موسی بن جعفر ربط پیدا کرد

همان«نیمه شبی» که یا رضا گفتی و این مقتل؛
به سطر رفتن جانسوز اکبر ربط پیدا کرد

میان ربط هایی که به هم دادم نفهمیدم
چگونه روضه ی اکبر به اصغر ربط پیدا کرد

نفهمیدم چه پیش آمد فقط دیدم که ملعونی؛
نشست و آخرش خنجر به حنجر ربط پیدا کرد

شاعر:مهدی رحیمی

_______________________________________________

شعر مرثیه امام کاظم (ع)

قصد سفر کردم که باشد مقصدم مشهد
عمری کبوتروار جلد مشهدم مشهد
امیدوارانه همیشه پر زدم مشهد
هربار بعد از کاظمینش آمدم مشهد

باب الحوائج خیرخواهانه دعایم کرد
موسی بن جعفر استان بوس رضایم کرد

دل های مشتاقان همیشه ارزومندش
در محشر فردا همه محتاج لبخندش
او نیست در بند کسی ؛ دنیاست در بندش
اولاد من قربان این بابا و فرزندش

عمری بدهکارم بدهکار رضاجانش
شد بهترین سلطان عالم طفل دامانش

سلطان هوای رعیت اش را بیشتر دارد
ارباب از حال دل نوکر خبر دارد
هرقدر که مهر و محبت این پسر دارد
این رافت اش را یادگاری از پدر دارد

شمسی که خود می پرورد شمس الشموس این است
در چشم خاص و عام ” زین المجتهدین ” است

موسای اهل بیت بود از هرکسی سر بود
گنجینه ی جمع کمالات پیمبر بود
او پنجمین ذریه ی زهرای اطهر بود
جانم به معصومی که خود معصومه پرور بود

مانند او اولاد او با ابرو هستند
سادات ایران بیشتر از نسل او هستند

از نسل زهرا از تبار ” هاشم” اش خواندند
گاهی ” وفیّ” گفتند و گاهی ” قائم ” اش خواندند
اهل ادب اهل تدبر عالمش خواندند
میدانی اصلا از چه بابت کاظمش خواندند ؟

عمری به روی غیظ کردن بست چشم اش را
حتی ندیده دشمن او نیز خشم اش را

دارد نسیم مهرورزی عطر خوشبویش
تنها تبسم می چکد از روی دلجویش
سنی و شیعه گوید از اخلاق نیکویش
هدیه فرستاده برای شخص بدگویش

در هر قنوت خویش مردم را دعا می کرد
با جمع بدگویان خود اینگونه تا می کرد

او با زبان حق در این عالم تکلم کرد
حتی به روی دشمن خود هم تبسم کرد
عمری به هر درمانده ای مولا ترحم کرد
در پیشگاهش بشر حافی دست و پا گم کرد

این دستگیری ها به یمن التفاتش بود
احیای دل ها هم یکی از معجزاتش بود

همراه علم و منطق و برهان امامت کرد
بی مزد و منت بارها قصد هدایت کرد
جای پدر از منظر اسلام صحبت کرد
از پاسخ او بوحنیفه نیز حیرت کرد

در کودکی تندیس درک و فهم کامل بود
از خردسالی نیز حلال مسائل بود

من خرج مدحش میکنم ابیات موزون را
وقف وجودش میکنم طبع دگرگون را
کی چشم پوشی میکنم اینگونه مضمون را؟
باید که یاداور شوم اقرار هارون را

جز او کسی آیینه ی موسی بن عمران نیست
میراث دار دانش جمع رسولان نیست

همچون پدر بر روی منبر درس دین می گفت
با لحن زیبای امیرالمومنین می گفت
تفسیری از فحوای آیات مبین می گفت
شیخ الائمه مدح او را این چنین می گفت :

قطعا رحیم است و علیم است و حکیم است او
مانند اجدادش کریم بن کریم است او

افسوس اسیر دست جمعی بی مروت شد
عمری از این زندان به آن زندان…اذیت شد
سهمش از این دنیا فقط درد و مشقت شد
در هر سیه چالی مکرر هتک حرمت شد

شلاق زندان بان او خیلی به او بد کرد
لعنت به سندی ؛ سندی بن شاهک نامرد

هردفعه که راهی زندان بلا می شد
از دخترش معصومه با حسرت جدا می شد
در دخمه ای با درد غربت آشنا می شد ‌
از بی کسی هر روز دلتنگ رضا می شد

آزرده از تنهایی و رنج مصائب بود
شب تا سحر هم صحبتش تنها مسیب بود

یک عده با نامهربانی خسته اش کردند
با ضربه های ناگهانی خسته اش کردند
با چوب های خیزرانی خسته اش کردند
با ناسزا و بددهانی خسته اش کردند

هرصبح و شب وقتی به سمت قبله رو می کرد
بین قنوتش مرگ خود را آرزو می کرد

مانند زهرا مادر خود درد پهلو داشت
عمری نشان از تازیانه روی بازو داشت
در صورت نیلی خود زخمی به ابرو داشت
مرثیه در لفافه میگویم؛ دو زانو داشت

ساق شکسته در غل و زنجیر تا می‌خورد
سیلی شبیه مادر خود بی هوا می خورد

با اینکه رد سلسله بر پیکرش دارد
شکر خدا یک جای سالم در سرش دارد
حالا که جمعی بی حیا دور و برش دارد
الحمدلله جای امنی دخترش دارد

معصومه اش با چشم تر راهی زندان نیست
در هر دو پای دخترش خار مغیلان نیست

شاعر:علیرضا خاکساری

لینک کوتاه

اشتراک گذاری

در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

دیدگاه ها

1- تنها دیدگاه هایی که با زبان فارسی نوشته شوند منتشر خواهند شد.

2- دیدگاه هایی که خلاف قوانین جمهوری اسلامی ایران باشند، تائید نخواهند شد.

3- از نوشتن دیدگاه هایی که ارتباطی با این مطلب ندارند خودداری کنید.