اشعار مصائب شام – سال ۱۳۹۹

شعر مصائب شام – حضرت زینب (س)
هلالِ ماه بودن با تو و قدِّ کمان با من
برای حفظ این پرچم امیر عشق جان با من
تلاوت کن قیامت را که منبرها به پا خیزند
بخوان یَحیای من آیات را تفسیر آن با من
تو سایه سار زینب باش حتی بر روی نیزه
حسینی کردن آزادگان این جهان با من
قسم بر آن محاسن که خضابش کرده خاک و خون
بدان بر خاک تیره بردن این دودمان با من
اگر چه آیه هایت را صدای هلهله برده
میان لشگر سرمست ها ، صد دل فغان با من
اگر از نیزه افتادی بیا فورا در آغوشم
بیا تو ، تازیانه خوردن از دست سنان با من
حریف اشک ها و بی قراریَش نخواهم شد
رقیه با تو ، دلداریِ جمع دختران با من
تو هر کس را که می خواهی شفاعت کن ولی بگذار
شکایت کردن از خولی و شمر و خیزران با من
شاعر:حامد آقایی
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت زینب (س)
سلام ای سر خونین، سر برادر من
سرت چهها که نیامد عزیز مادر من
لبی که بوسه بر آن میزدهست پیغمبر
یزیدمیزندش چوب، خاک بر سر من
صدای شیون و افغان به گوش میآید
صدای واابتا، نالهی برادر من
چه خوب شد سر عباسمن نبود اینجا
ندید وضع سر تو، لباس و معجر من
یزید مست شد الباقی شرابش را
نریخت بر سر تو، بلکه ریخت بر سر من
همین که حرف کنیزی ما وسط آمد
نشست دختر تو، رو گرفت خواهر من
زنی به طفل خودش شیر میدهد، ای وای
رباب زمزمه دارد، بخواب اصغر من
شاعر:امیر عظیمی
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت رقیه (س)
بر زمین افتاده بابا دخترت در ازدحام..
یک مدد کن نشکند تا گوهرت در ازدحام..
رفته ای بالای نیزه..بی خبر هستی ز ما..
یک نظر..قربانِ چشمانِ ترت در ازدحام..
عمّه ام پیچیده خود را در میانِ معجری
غیرتِ مطلق!،فتاده خواهرت در ازدحام
این ربابه می زند لطمه..پی گمگشته ای ست
گم شده راسِ علّیِ اصغرت در ازدحام..
کو سرِ ششماهه ات ..می بینی از نیزه بگو؟
عنقریب ست که بمیرد همسرت در ازدحام..
نیزه دارت رقصِ نیزه می کند ..دیدی چه شد
سر در آمد پاره شد پس حنجرت در ازدحام
این همه برده فروش!! آیا نمی بیند عمو؟
من نمی بینم سرِ آب آورت در ازدحام..
تنگ شد قلبم برای اکبرِ لیلا ..کجاست؟
گم شده آئینه ی پیغمبرت در ازدحام..
مجلسِ نامحرمان!.. خیلی اذّیت می شوم
خیره می گردم سوی طشتِ زرت در ازدحام
شاعر:محسن راحت حق
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت زینب (س)
شب گرچه روی نیزه، سرِ آفتاب بُرد
زینب به فتح شام، سپاه شهاب برد
پس درسهای مادر او بینتیجه نیست
از زخم بیحساب، نباید حساب برد
با دست بسته، خسته، غریبانه، خطبه خواند
کاخ یزید را وسط گریه، آب برد
آنسان که تیر و نیزه و تیغ از تن حسین…
آن خیزران هم از لب تشنه، ثواب برد
وقتی که چشم آل علی بر غرور اوست
نتوان که صبر از دل عُلیاجناب برد
جای مدافعان حرم ضجّه میزنیم:
ناموس مرتضی که به بزم شراب برد!؟
راضی به بغض دختر احمد نمیشویم
ما بیتفاوت، از غمتان، رد نمیشویم
شاعر:محمد بیابانی
____________________________
شعر مصائب شام
ای فلک آل علی را از وطن آواره کردی
زان سپس در کربلاشان بردی و بیچاره کردی
تاختی از وادی ایمن غزالان حرم را
پس اسیر پنجهٔ گرگان آدمخواره کردی
جسم پاک شیرمردان را نمودی پاره پاره
هم دل شیر خدا را زین مصیبت پاره کردی
گوشوار عرش رحمن را بریدی سر، پس آنکه
دخترانش را ز کین بیگوشوار و یاره کردی
جبههٔ فرزند زهرا را ز سنگ کین شکستی
تو مگر ای آسمان! دلرا ز سنگخاره کردی
تا کنی خورشید عصمت را به ابر کینه پنهان
دشت را ز اعدای دین پرثابت و سیاره کردی
جورها کردی از اول در حق پاکان ولیکن
در حق آل پیمبر جور را یکباره کردی
کودکی دیدی صغیر اندر میان گاهواره
چون نکردی شرم و ازکین قصد آن گهواره کردی
چاره میجستند در خاموشی آن طفل گریان
خود تو در یک لحظه از پیکان تیرش چاره کردی
سوختی از آتش کین خانهٔ آل علی را
وایستادی بر سر آن آتش و نظاره کردی
خانمان آل زهرا رفت بر باد از جفایت
آوخ از بیداد و داد از جور و فریاد از جفایت
آسمانا جز به کین آل پیغمبر نگشتی
تا نکشتی آل زهرا را از این ره برنگشتی
چون فکندی آتش کین در حریم آل یسین
ز آه آتش بارشان چون شد که خاکستر نگشتی
چون بدیدی مسلم اندر کوفه بییار است و یاور
از چهرو او را در آن بییاوری یاور نگشتی
چون دو طفل مسلم اندر کوفه گم کردند ره را
از چه آن گمگشتگان را جانبی رهبر نگشتی
چون به زندان عبیداله فتادند آن دو کودک
از چه رو غمخوار آن دو کودک مضطر نگشتی
چون تن آن کودکان از تیغ حارث گشت بیسر
از چه رو بیتن نگشتی از چه رو بیسر نگشتی
چون شدند آن کودکان از فرقت مادر گدازان
از چه رو برگرد آن طفلان بیمادر نگشتی
چون حسینبن علی با لشکرکین شد مقابل
از چه پشتیبان آن سلطان بیلشگر نگشتی
چون دچار موج غم شد کشتی آل محمد
از چه رو ای زورق بیداد! بیلنگر نگشتی
خانمان آل زهرا رفت بر باد از جفایت
آوخ از بیداد و داد از جور و فریاد از جفایت
شاعر:ملک الشعرا بهار
____________________________
شعر مصائب شام
گُذرِ روضه از این مرحله زجرآور بود
شرح اوضاعِ بدِ قافله زجرآور بود
ریسمان بود و گلوهای زِ گُل نازكتر
بیش از آن هُرم تنِ سلسله زجرآور بود
بیش از آتش و خاكستر و سنگ لب بام
پای كوبی و دَف و هلهله زجرآور بود
چند كودك ز روی ناقه زمین افتادند
بانگ افتادن از آن فاصله زجرآور بود
مثل خُشكیدگی صورتِ نیلوفرها
اشكِ پاهای پُر از آبله زجرآور بود
خارجی خواندنِ اولادِ علی و زهرا
بیش از هرچه در آن غائِله زجرآور بود
به خُدا بیشتر از بددهنی كردنِ شِمر
دیدنِ قَهقَههء حرمله زجرآور بود
گفتم الشّام وَ الشّام وَ الشّام، از بس
طرزِ توضیح در این مسئله زجرآور بود…
شاعر:محمد قاسمی
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت زینب (س)
چقدر همسفر روی نیزه دشوار است
میان حلقهء نامحرمان سفر کردن
اسیرِخندهء یک مشت بیحیا شب و روز
به زیرِ نیزهء تو سر بزیر، سر کردن
چرا؟ چه شد؟ که دگر روی نی نمیخوانی
بخوان دوباره بدانند ما مسلمانیم
چه میزبانی خوبی برای ما کردند
به زیر بارشی از جنس سنگ بارانیم
چه میشود که بیایی به دامنم یک دم
که بوسه گیرم از آن زخم روی لبهایت
زبسکه خون سرت روی صورتت جاریست
خودت بگو که چگونه کنم تماشایت؟
گمان کنم که بیفتی زروی نیزه زمین
اگر که نیزهات این بار یک تکان بخورد
دویدهام نگذارم سه سالهء حرمت
نشان لطمه زدستان این و آن بخورد
چقدر همسفر روی نیزه دشوار است
نمیشود که برایت به سینهام بزنم
من ونگاه پرازطعنهای که سوی منست
منی که دارم ازاین کوه درد میشکنم
شاعر: محمدحسن بیات لو
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت زینب (س)
از طشت دیدم ازدحام دورو بر را
میداد چشمانت به چشمانم خبر را
سربازها بالا سر تو جمع هستند
روی سرت دیدم هجوم صد نفر را
اینها نشستند و تو سرپایی عزیزم
پا درد تو آتش کشیده هر جگر را
چشم سفیران سوی وجه الله مانده
دیدند با خنده زنان بی سپر را
قرآن که خواندم نانجیب مست لج کرد
انداخت با چوب از دهانم دو گهر را
دیدم چگونه سربه زیرت کرد کارش
پیش تو میکوبید بین طشت سر را
گوش مرا باید بگیری نشنوم من
حرف در گوشی مشتی بد نظر را
خطبه بخوان ویران کنی کاخ ستم را
خطبه بخوان زنده کنی یاد پدر را
خطبه بخوان تا خنده هایش زهر گردد
تا که ببیند در بیان تو اثر را
تو ذوالفقاری در زبان داری عقیله
بین غل و زنجیر کراری عقیله
شاعر: سیدپوریا هاشمی
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت زینب (س)
چشم امید حیدر و زهرا به زینب
خورده گره تفسیر عاشورا به زینب
مثل پیمبرها ملائک میفرستند
صدها سلام از جنت الاعلی به زینب
او زینت دوش امیرالمومنین است
زینب به بابا نازد و بابا به زینب
گر میرسد “صدیقه ی کبری” به زهرا
پس میرسد “صدیقه ی صغری” به زینب
ام النجابت آنقدر پاک و زلال است
عمری حسادت میکند دریا به زینب
” عالِمَةٌ غَیرُ مُعَلَّمَة ” ست یعنی
داده خدا علم لدنی را به زینب
عون و محمد آیه های سجده دار اند
در سوره ی زیبای ” اعطینا بزینب…”
پیش از تولد نوکر این خانه بودیم
وابسته ایم از عالم زر ما به زینب
این خانواده به خدایم میرسانند
دل میدهم یا به رقیه یا به زینب
مثل همیشه حاجتش رد خور ندارد
شیعه توسل میکند هرجا به زینب
” اولسون مؤذن زاده لر قربان بو یولدا”
این است عشق اردبیلی ها به زینب
امر شفاعت را گمانم میسپارد
روز جزا انسیه الحورا به زینب
حرف از صبوری های امُّ الصّابرین است
در مصرعی که میرسد “حلما” به “زینب”
“امُّ المَصائب” را میان جمع القاب
باری تعالی میدهد تنها به زینب
در پاسخ غم ؛ ما رایت الّا جَمیلا
ما هکَذَا القَولِ السَّدید الّا بِزینب
در هرنماز شب برای من دعا کن
هی عرض حاجت میکند آقا به زینب
از خیمه تا گودال دست حق تعالی
گویا سپرد امر امامت را به زینب
در سایه ی لطف خداوندی علم را
بعد از شهادت میدهد سقا به زینب
او به اسیری رفته ما آزاد باشیم
خیلی بدهکاریم در دنیا به زینب
اشکی نمانده تا شود جاری ز چشمش
خون گریه دارد میکند صحرا به زینب
پا جای پای مادر خود میگذارد
روی کبود ارثیه ی زهرا به زینب
نان شبش را بی گمان مدیون بی بی ست
پیرزنی که میدهد خرما به زینب
تنها رباب از حرمله دلخور نباشد
ملعون جسارت میکند حتی به زینب
سر های روی نیزه را رفته نشانه
سنگ ملامت میزند اما به زینب
منزل به منزل در بیابانها رقیه
هرشب پناه اورده از سرما به زینب
شمری که خنجر از قفا زد عصر دیروز
با تازیانه میزند فردا به زینب
سرهای روی نیزه میبارند وقتی
خولی نظر اندازد از بالا به زینب
شاعر:علیرضا خاکساری
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت زینب (س)
بازارِ شام و بغض ِ ناب ای وای زینب(س)
یک عدّه نامردِ خراب ای وای زینب(س)
سرهای روی نیزه چوب و سنگ میخورد
با هلهله محض ثواب ای وای زینب(س)
اشک و هراس ِ بچّه های دست-بسته
ذکر لبِ بی بی رباب(س) ای وای زینب(س)
یک عدّه غرق پایکوبی پایِ نیزه
با عشوه و با آب و تاب ای وای زینب(س)
کف میزدند و بود پرچم های رنگی
در دستِ چندین بی حجاب ای وای زینب(س)
بینِ شلوغی رد شدن سخت است خیلی
سخت است! دارد اضطراب! ای وای زینب(س)
با داغِ دل شد ساکنِ ویرانۂ شام
بی سایبان، در آفتاب ای وای زینب(س)
چشم یزیدِ هرزه(لع) و کاخی چراغان…
شد واردِ بزم شراب ای وای زینب(س)!
شاعر:مرضیه عاطفی
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت زینب (س) – مناجات امام زمان (عج)
هزار و چند مُحرم گریستی مهدی
چقدر لحظه، دمادم، گریستی مهدی
هزار و چند طلوع و هزار و چند غروب
به روز و در شب عالم گریستی مهدی
هزار و چند به دوران اُمید پیغمبر
تو ای سلالهء خاتم گریستی مهدی
هزار و چند گذشته که روضه میخوانی
فزون زچشمهء آدم گریستی مهدی
هزار و چند برای بَنات آل الله
بر این مصیبت اعظم گریستی مهدی
هزار و چند تمامی نداردت این اشک
بیاد زینب و ماتم گریستی مهدی
غم اسیری زینب، هجوم نامحرم
هزار و چند… بر این غم گریستی مهدی
شاعر:محسن غلامحسینی
____________________________
شعر مصائب شام – مرثیه حضرت رقیه (س)
دیر به دادم رسیدی ای سر زخمی
کاش بمانی کنار دختر زخمی
باز بسوزان مرا به سوز صدایت
باز صدایم بزن زحنجر زخمی
نذر تو کردم تمام بال و پرم را
حال ببین حال این کبوتر زخمی
چیز زیادی نمانده از من خسته
نیمه ی جانی میان پیکر زخمی
طاقت برخاستن ز خاک نمانده
نای پریدن نمانده با پر زخمی
پرپر و پژمرده ام خودم ولی امشب
مست تو ام ای گل معطر زخمی
نور تو در کنج آن تنور چه می کرد
ای سر خاکی ، سرپر خون، سر زخمی
ای به فدای سرت بیا که ببندم
زخم جبین تو را به معجر زخمی
شاعر:هادی ملک پور
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت زینب (س) – حضرت رقیه (س)
روی نی گیسوی پریشانش
آسمان را به گریه میانداخت
گریههای سه ساله دختر او
کاروان را به گریه میانداخت
سنگ از روی بام میآمد
سوی اهل امام میآمد
آیه انتقام میآمد
این و آن را به گریه میانداخت
او علی بود و مثل جدش داشت
خار در چشم و استخوان به گلو
رد زنجیرها به گردن او
استخوان را به گریه میانداخت
شانههای امام میلرزید
تا موذن اقامه سر میداد
آنچنان اشک بر زمین میریخت
که جهان را به گریه میانداخت
میپرانید مستی از سر شب
خطبههای منور زینب
لبش اسرار بر ملا میکرد
خیزران را به گریه میانداخت
آه از آن پینههای پیشانی
وای از این شیوهء مسلمانی
ناله میکرد مرد نصرانی
شامیان را به گریه میانداخت
کربلا سر به سر فقط غم بود
هرچه گفتند از غمش کم بود
روضهء شام بیشتر اما
نوحهخوان را به گریه میانداخت
شاعر:زینب احمدی
____________________________
شعر مصائب شام – مرثیه حضرت رقیه (س)
مرا دشمن به قصد کُشت میزد
به جسم کوچک من مُشت میزد
هرآن گه پایم از ره خسته میشد
مرا با نیزهای از پُشت میزد
توئی ماه من و من چون ستاره
غمم گشته پدرجان بیشماره
اگر روی کبودم را تو دیدی
مکن دیگر نظر بر گوش پاره
بیا بشنو پدرجان صحبتم را
غم تو بُرده از کف طاقتم را
دو چشم خویش را یک لحظه وا کن
ببین سیلی چه کرده صورتم را
شاعر: سیدهاشم وفایی
____________________________
شعر مصائب شام – مرثیه حضرت رقیه (س)
بر نیزهها از دور میدیدم سرت را
بابا! تو هم دیدی دو چشم دخترت را؟
چشمانم از داغ تو شد باغ شقایق
در خون رها وقتی که دیدم پیکرت را
ای کاش جای آن همه شمشیر و نیزه
یک بار میشد من ببوسم حنجرت را
بابا تو که گفتی به ما از گوشواره
همراه خود بردی چرا انگشترت را
با ضرب سیلی تا که افتادم ز ناقه
دیدم کبودیهای چشم مادرت را
یک روز بودم یاس باغ آرزویت
حالا بیا با خود ببر نیلوفرت را
شاعر: یوسف رحیمی
____________________________
شعر مصائب شام – مرثیه حضرت رقیه (س)
زخم هایم همه اش گشته مداوا مثلاً
چشم کم سوی من امشب شده بینا مثلاً
آمدی تا که تو همبازی دختر بشوی
باشد ای رأس حنا بسته تو بابا مثلاً…
…مثلاً خانه مان شهر مدینه است هنوز
و تو برگشته ای از مسجد و حالا مثلاً…
…کار من چیست ؟ نشستن به روی زانوی تو…
کار تو چیست ؟ بگو …شانه به موها مثلاً…
یا بیا مثل همان قصه که آن شب گفتی
تو نبی باشی و من ، ام ابیها مثلاً
جسم نیلی مرا حال ، تو تحویل بگیر
مثل آن شب که نبی فاطمه اش را مثلاً…
شاعر:محمدعلی کردی
____________________________
شعر مصائب شام
دلم گرفته و جانم ز زندگی سیر است
هوای شام چرا اینقدر نفس گیر است
لباس عید به تن کرده اند مردم شام
فضای شهر چراغان و غرق تزویر است
نوای هلهلۀ مردمان همانندِ
صدای نیزه و تیر و صدای شمشیر است
ز بام ها ز چه باران سنگ می بارد
به سوی ما همه جا سیل غم سرازیر است
ز دست و پای گلی روی ناقه خون ریزد
حدیث غُربت او ناله های زنجیر است
چه غافلند که بر اشک و آه ما خندند
که در کمان دل خستگان همین تیر است
قسم به آیۀ ناب”لیِذهِبَ عَنکُم”
به روی نیزه سری از تبار تطهیر است
پی هدایت مردم ز روی نی آید
نوای قاری قرآن که غرق تفسیر است
به عرش دوست زده تکیه قدر ما، امّا
هنوز دشمن بیدادگر زمین گیر است
مس وجود «وفایی» اگر که آوردی
غبار درگه این آستانه اکسیر است
شاعر:سیدهاشم وفائی
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت رقیه (س) – اربعین حسینی
ماه صفر رسیده و وقت سفر شده
با کاروان گریه دلم خونجگر شده
یک کاروان ستاره که خورشید شام بود
با دختری که مرثیه خوان پدر شده
از بس به یاد روضه ی بابا دلش شکست
بغضی که داشت از غم دل ، پر ثمر شده
از اربعین نگو که سراپا خجالتم
از اربعین نگو که دلم در به در شده
پای پیاده ، صحن نجف تا به کربلا
در این مسیر فصل عزا تازه تر شده
هر کس برای داغ نبی گریه می کند
از التفات فاطمه س صاحب اثر شده
هر جا دلم گرفت حسن را صدا زدم
عمرم فقط به حرمت این عشق سر شده
مشهد ، مدینه و نجف و شهر کربلا
گریه برای اهل سفر بال و پر شده
ماه محرّم آمد و با هرچه داشت رفت
حسرت به روی سینه ی عالم گذاشت…رفت
شاعر:اسماعیل شبرنگ
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت رقیه (س)
حال من از این خراب ترم بشه
کسی نیس که سایهی سرم بشه
بدون عمه سفر نمیره که
یه چیزی بگید که باورم بشه
دیگه از کسی سوال نمیکنم
خودم و دیگه وبال نمیکنم
بد جوری موی سرم کشیده شد
عمه من زجر و حلال نمیکنم
زخمامو به عمه هام نشون دادم
گوشواره هامو به ساربون دادم
من باید بابامو امشب ببینم
نمیخوام بیاد ببینه جون دادم
دخترت از عمه شرمنده میشه
روزی صد بار میمیره زنده میشه
بسکه هر کسی رسیده کشیده
دس به موهام میزنم کنده میشه
دردای بی دوا مو چیکار کنم
من نماز شبامو چیکار کنم
هی به من میگن بدو نمیتونم
آبلههای پامو چیکار کنم
تو ندیدی آخه پژمردن مو
سر به زیر بال و پر بردن مو
وقتی از شتر میافتادم بابا
عمه هم ندید زمین خوردن مو
شاعر:حامد خاکی
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت رقیه (س)
از غصهی این فاصله بگذار نگویم
از غربت این قافله بگذار نگویم
از شمر نگو تو، به تلافیش پدر جان
از چشم بد حرمله بگذار نگویم
از قصهی این صورت زخمی که نگفتی
از قصهی این آبله بگذار نگویم
من پیر شدم جان تو آن دم که به پا شد
دور سر تو هلهله… بگذار نگویم
افتاد به بازارِ غلامان و کنیزان
روزی گذر قافله… بگذار نگویم
از بابت این درد سرِ معجر پاره
دارم ز. عمویم گله… بگذار نگویم
بابا صدقه هیچ، ولی خاری و دشنام
دادند به این عائله… بگذار نگویم
هر گاه سرت خورد زمین عمه زمین خورد
دق کرد از این قائله… بگذار نگویم
شاعر: وحید محمدی
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت رقیه (س)
میان كوچه به زحمت به عمه اش می گفت
چقدر بوی غذا بین شام پیچیده
كمی مواظب من باش بین نامَحرم
چه حرف ها كه در این ازدحام پیچیده
برای شانه ی سرخش لباس سنگین است
عجیب زخم تنش بین روز می سوزد
برای بردنِ یك گوشواره دعوا شد
هنوز لاله ی گوشش هنوز می سوزد
چقدر مردم این شهر اهل خیراتند
گرفته است سرش را كه بیشتر نزنند
حواس عمه شده جمع، زیر پا نرود
میان كوچه نماند ز پشتِ سر نزنند
شاعر:حسن لطفی
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت رقیه (س)
دیگر بس است زحمت عمه نمیدم
حتی شده است منت دیوار می کشم
بابا تحمل نفسم مشکلم شده
از پهلویی که خورده زمین کار می کشم
باچوب خیزران پدرهای خود-درست
پیشِ خرابه دخترکان گرم بازی اند
گهوارهی علی،گلسر،کفشهای من
بابا برایشان فقط اسباب بازی اند
از مجلسی که حرف کنیزی ما شنید
احوال خواهرت چقدر ریخته بهم
باید مرتبت کنم که نیزه نیست
رگهای حنجرت چقدر ریخته بهم
شاعر:حسن لطفی
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت رقیه (س)
منم آن گنج الهی که به ویرانه نهانم
گرچه طفلم به خدا بانوی ملک دو جهانم
یم رحمت شده هر قطره ای از اشک روانم
عظمت، فتح، ظفر، سایه ای از قد کمانم
ابر سیلی است نقاب رخ همچون قمر من
چادر عصمت زهراست همانا به سر من
زده از پنجه دل دخت علی شانه به مویم
جای گلبوسه زهرا و حسین است به رویم
مهر را مُهر نماز آمده خاک سر کویم
گه در آغوش پدر، گاه سر دوش عمویم
پای تا سر همه آئینه زهراست وجودم
شاهدم این قد خم گشته و این روی کبودم
اشک من خون شده و در رگ دین گشته روانه
گل داغم زده در باغ دل عمه جوانه
همه جا گشته عزاخانه من خانه به خانه
شده از اجر رسالت بدنم غرق نشانه
خارها بود که میرفت فرو بر جگر من
پدرم از سر نی دید چه آمد به سر من
دم به دم بر جگرم زخم روی زخم نشسته
دلم از داغ، کباب و سرم از سنگ شکسته
رخ نیلی، لب عطشان، دل خونین، تن خسته
گره از خلق گشایم به همین بازوی بسته
به رُخم اشک فراق و به لبم بوده خطابه
نغمه ام “یا اَبَتا” و قفسم گشته خرابه
طوطی وحی ام و پر سوخته ی شام خرابم
لحظه لحظه غم هجران پدر کرده کبابم
شاعر:استاد غلامرضا سازگار
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت زینب (س)
از طشت دیدم ازدحام دورو بر را
میداد چشمانت به چشمانم خبر را
سربازها بالا سر تو جمع هستند
روی سرت دیدم هجوم صد نفر را
اینها نشستند و تو سرپایی عزیزم
پا درد تو آتش کشیده هر جگر را
چشم سفیران سوی وجه الله مانده
دیدند با خنده زنان بی سپر را
قرآن که خواندم نانجیب مست لج کرد
انداخت با چوب از دهانم دو گهر را
دیدم چگونه سربه زیرت کرد کارش
پیش تو میکوبید بین طشت سر را
گوش مرا باید بگیری نشنوم من
حرف در گوشی مشتی بد نظر را
خطبه بخوان ویران کنی کاخ ستم را
خطبه بخوان زنده کنی یاد پدر را
خطبه بخوان تا خنده هایش زهر گردد
تا که ببیند در بیان تو اثر را
تو ذوالفقاری در زبان داری عقیله
بین غل و زنجیر کراری عقیله
شاعر:سیدپوریا هاشمی
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت زینب (س)
مادر میان کوچهها یکبار اگر رفت
دختر چهل منزل میان هر گذر رفت
مادر میان آتش در معجرش سوخت
دختر بهزور آستین معجر بسر رفت
مادر میان چهل نفر افتاد اما
دختر میان حلقه صدها نفر رفت
مادر اگر با درد پهلو رفت مسجد
دختر به کاخ شام با درد کمر رفت
مادر اگر باگوش پاره خانه برگشت
دختر به ویرانه ولی پاره جگر رفت
مادر به پیش دیده انصار افتاد
دختر به پیش چشم قومی بدنظر رفت
شاعر:سیدپوریا هاشمی
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت زینب (س)
از دم دروازه معلوم است بد تا میکنند
خیره سرهایی که زینب را تماشا میکنند
گاه با شمشیر و نیزه گاه با رقص و طرب
دور بیبیهای روی ناقه بلوا میکنند
شمر با اعوان و انصارش دوباره میرسند
کربلای دومی را باز برپا میکنند
شهر را مانند روز عید آذین بستهاند
با صدای پای هر رقاصه غوغا میکنند
تا که نرخ هر النگو بیشتر بالا رود
زرگران بالاتفاق این پا و آن پا میکنند
کاش تنها سنگ باشد روی پشت بامها
میزنند آیینه را با هر چه پیدا میکنند
دختران قافله با ذکر وا أماه خود
پای زهرا را میان کوچهها وا میکنند
آستین پارهای دارند جای روسری
باهمان هم ـ آه ـ ناچارا مدارا میکنند
در میان این حراجی پیش چشمان رباب
بر سر گهوارهء شش ماهه دعوا میکنند
نی اگر که خم شود یکبار دیگر بچهها
بوسههایی هدیه بر لبهای بابا میکنند
داغ پشت داغ تنها کار تیر و نیزه نیست
خیزرانها هم چه کاری با جگرها میکنند
شاعر:علیرضا خاکساری
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت زینب (س)
روی نی گیسوی پریشانش
آسمان را به گریه میانداخت
گریههای سه ساله دختر او
کاروان را به گریه میانداخت
سنگ از روی بام میآمد
سوی اهل امام میآمد
آیه انتقام میآمد
این و آن را به گریه میانداخت
او علی بود و مثل جدش داشت
خار در چشم و استخوان به گلو
رد زنجیرها به گردن او
استخوان را به گریه میانداخت
شانههای امام میلرزید
تا موذن اقامه سر میداد
آنچنان اشک بر زمین میریخت
که جهان را به گریه میانداخت
میپرانید مستی از سر شب
خطبههای منور زینب
لبش اسرار بر ملا میکرد
خیزران را به گریه میانداخت
آه از آن پینههای پیشانی
وای از این شیوهء مسلمانی
ناله میکرد مرد نصرانی
شامیان را به گریه میانداخت
کربلا سر به سر فقط غم بود
هرچه گفتند از غمش کم بود
روضهء شام بیشتر اما
نوحهخوان را به گریه میانداخت
شاعر: زینب احمدی
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت زینب (س)
چقدر همسفر روی نیزه دشوار است
میان حلقهء نامحرمان سفر کردن
اسیرِخندهء یک مشت بیحیا شب و روز
به زیرِ نیزهء تو سر بزیر، سر کردن
چرا؟ چه شد؟ که دگر روی نی نمیخوانی
بخوان دوباره بدانند ما مسلمانیم
چه میزبانی خوبی برای ما کردند
به زیر بارشی از جنس سنگ بارانیم
چه میشود که بیایی به دامنم یک دم
که بوسه گیرم از آن زخم روی لبهایت
زبسکه خون سرت روی صورتت جاریست
خودت بگو که چگونه کنم تماشایت؟
گمان کنم که بیفتی زروی نیزه زمین
اگر که نیزهات این بار یک تکان بخورد
دویدهام نگذارم سه سالهء حرمت
نشان لطمه زدستان این و آن بخورد
چقدر همسفر روی نیزه دشوار است
نمیشود که برایت به سینهام بزنم
من ونگاه پرازطعنهای که سوی منست
منی که دارم ازاین کوه درد میشکنم
شاعر:محمدحسن بیات لو
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت زینب (س)
از دم دروازه معلوم است بد تا میکنند
خیره سرهایی که زینب را تماشا میکنند
گاه با شمشیر و نیزه گاه با رقص و طرب
دور بیبیهای روی ناقه بلوا میکنند
شمر با اعوان و انصارش دوباره میرسند
کربلای دومی را باز برپا میکنند
شهر را مانند روز عید آذین بستهاند
با صدای پای هر رقاصه غوغا میکنند
تا که نرخ هر النگو بیشتر بالا رود
زرگران بالاتفاق این پا و آن پا میکنند
کاش تنها سنگ باشد روی پشت بامها
میزنند آیینه را با هر چه پیدا میکنند
دختران قافله با ذکر وا أماه خود
پای زهرا را میان کوچهها وا میکنند
آستین پارهای دارند جای روسری
باهمان هم ـ آه ـ ناچارا مدارا میکنند
در میان این حراجی پیش چشمان رباب
بر سر گهوارهء شش ماهه دعوا میکنند
نی اگر که خم شود یکبار دیگر بچهها
بوسههایی هدیه بر لبهای بابا میکنند
داغ پشت داغ تنها کار تیر و نیزه نیست
خیزرانها هم چه کاری با جگرها میکنند
شاعر: علیرضا خاکساری
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت رقیه (س)
از رقیه به تو ای راس پر از خون سلام
رخصتی ده پدرم تا کنم آغاز کلام
تو که رفتی حرمت رفت به غارت پدرم
شدن آواره صحرا همه ی اهل خیام
به خدا بی پدری درد عجیبی است پدر
ندهد خصم تو بر داغ رقیه التیام
روزه بر طفل و مسافر بخدا واجب نیست
این محرم صفر انگار شده ماه صیام
بعد تو در طی سفر روزه گرفتیم پدر
خورده ایم وعده افطار و سحر ما دشنام
خورده ایم سیر کتک در سر هر وعده غذا
خورده ایم عمه و من خون جگر جای طعام
ای پدر جان دل من سوخته چون موی سرم
بس که آتش زده اند بر دل ما مردم شام
چقدر مردم شام اهل تلافی بودن
از رقیه می گرفتند جای حیدر انتقام
سر و وضعم مرتب نیست،لباسم پاره است
کنج ویرانه شدم انگشت نمای خاص و عام
دختر حرمله بابا چقدر بی ادب است
می کشید او پدرش را به رخم از سر بام
جای لب های تو سنگها،زدن بوسه به من
چقدر بوسه زده خار مغیلان کف پام
خیزران بوسه زده بر لب تو جای لبم
وای از جام می و تشت زر و بزم حرام
اصغرت را تو مگر دفن نکردی به زمین؟
پس چرا مثل عمو بر نوک نی کرده قیام
چه کسی بریده رگ های تو را یا ابتا
چه کسی خاک یتیمی به سرم ریخت مدام
نظر و مرحمتی کن تو به《مداح》پدر
چون که بر غربت و بر داغ تو گرید مدام
شاعر:محمد رستمی
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت رقیه (س)
مرثیه حضرت رقیه خاتون
این همه زخم که بر پیکرِ من جا انداخت
هستی ام را بخدا از نَفَس و نا انداخت
از همان نیزه به من خیره شدی،می دانم
دیدنم خوب تو را یاد دو غمها انداخت
اوّلین غم که اسارت زده ام در پیشت
دوّمین غم که کسی با لگد امضا انداخت
سینه و پهلو و بازو.. همهی اعضایم
یادِ زخمی بدنِ حضرت زهرا انداخت
وقت غارت ، کسی آمد ببرد گوشواره
گوشِ من پاره نمود و طرفم پا انداخت
دیدم از دور که قرآن ز لبت جاری بود
و کسی سنگِ بزرگی ، سویِ لبها انداخت
کاش می مُردم و این صحنه نمی دیدم که
حرمله کعبِ نی ای را طرفِ ما انداخت
شاعر:محسن راحت حق
____________________________
شعر مصائب شام – مرثیه حضرت رقیه (س)
گره افتاده به کارم چه کنم نیمه ی شب
خسته و زار و نزارم چه کنم نیمه ی شب
خواب بودم که ز ناقه به زمین پرت شدم
رفته از درد، قرارم چه کنم نیمه ی شب
کاش می شد که خبردار شود عمّه ی من
دور از ایل و تبارم چه کنم نیمه ی شب
یک بیابان ومن بیکس وتنها و غریب
وای اگر جان بسپارم چه کنم نیمه ی شب
از همان دور، کسی می رسد انگار کمک
مادر آمد به کنارم چه کنم نیمه ی شب
خیلی آرام شدم در بغلش، خوابیدم
سر به زانو نگذارم چه کنم نیمه ی شب
ناگه از خواب پریدم نفسم گیر افتاد
زجر بود و دلِ زارم چه کنم نیمه ی شب
آن چنان زد لگدی ، پخش شدم رویِ زمین
رو به امدادِ که آرم چه کنم نیمه ی شب
لکنت آمد به سراغم دهنم ریخت به هم
گره افتاده به کارم چه کنم نیمه ی شب
شاعر:محسن راحت حق
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت زینب (س) – حضرت رقیه (س)
نشسته است به محمل، به روی زانویش
نشانده کودک شیرین لب و پری رویش
نشسته است ولی می کند به پا طوفان
شکفته است فراوان لب خدا گویش
کنار ماه ششم، آفتاب سجادش
به پیش می برد آن کاروان حق جویش
صبوری از نفس افتاده، روی پا مانده
قنوت روشن و آن جذبه های هوهویش
چه می کشد؟!! که بگوید ز پا نمی افتد
به پیش دیده ی بارانی پرستویش
دو ماه مست دو خورشید بر فراز دو نی
یکی ست باخبر از قصه ی فراسویش
بخوانی اش تو اگر دختر علی حق است
به خطبه کرده به پا انقلاب، بانویش
همان که دیده به نیزه تمامی خود را
از آن فراز شنیده پیام همسویش
وضو نموده به خونش، ندیده خاکستر
کشیده دست بر آن گونه های نیکویش
یکی ست کوچک سر تا به پای چون عمه
رقیه است که زهرا(س)شده ست الگویش
به روی ناقه از عمه مدام می پرسد:
عمو کجاست؛ ببوسم دوباره بازویش
پدر برای چه بر نیزه داده این سر را
چرا غبار نشسته به طاقت ابرویش
سکوت در جریان است و عمه در جریان
مدام بوسه ببارد به تاب گیسویش
سری به نیزه شده شاهدی که می داند
چه می رسد به دل لاله های خوشبویش
ز کوفه می گذرد کاروان ولی از شام
به خطبه ای نگذارد شکوه بارویش
خدا کند که به وزنی در آید این شعرم
به قدر نقطه ببیند مرا ترازویش
شاعر: ؟؟؟؟
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت رقیه (س)
من که بعد از تو به کوه دردها برخورده ام
از یتیمی خسته ام از زندگی سرخورده ام
دخترت وقت وداعت از عطش بیهوش بود
زهر دوری تو را با دیده تر خورده ام
دست سنگین یک طرف انگشترش هم یک طرف
از تمام خواهرانم مشت بدتر خورده ام
صحبت از مسمار اینجا نیست اما چکمه هست
با همین پهلو چنان زهرای بر در خورده ام!
زیر چشمم را ببین خیلی ورم کرده پدر
بی هوا سیلی محکم مثل مادر خورده ام
حرفهای عمه خیلی سخت بر من میرسد
گوش من سنگین شده از بس مکرر خورده ام
هرطرف خم شد سرم سیلی سراغم را گرفت
گاه ازینور خورده ام گاهی ازآنور خورده ام
ساربان لج کرد با من هی مرا میزد زمین
گردنم آسیب دیده بس که با سر خورده ام
بیشتر که گریه کردم بیشتر سنگم زدند
ایستادم هرکجا تا سنگ آخر خورده ام
آه بابا دخترت را هیچکس بازی نداد
زخم ها از خنده ی این چند دختر خورده ام
دخترت با درد پا طی مسافت میکند
پای من زخم است پای زخم اذیت میکند
شاعر:سیدپوریا هاشمی
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت رقیه (س)
دلخورم از شام آهم را تماشا كرده اند
چشمه ي چشمِ مرا از گريه دريا كرده اند
سخت بابا به غرورِ دخترت بر خورده است
با من از بس مردمِ بي خير بد تا كرده اند
كوچه گردي، ريسمان، نانِ تصدق، كعب نِي
خيلي از اين بدترش را بد دهان ها كرده اند
هر كجا در راه افتادم سرم آورده اند
با لگد، كاري كه با پهلويِ زهرا(س) كرده اند
صورتي از من نمانده بسكه خوردم پشتِ دست
هق هقم را از سرِ لج سخت دعوا كرده اند
آه، دندان هايِ من يك در ميان افتاده اند
بي هوا تا آستينِ غيظ بالا كرده اند
تا به حدِّ مرگ بعد از آنكه هر بارم زدند
از سرِ نو از خدا مرگم تمنّا كرده اند
ريشه ريشه فرشِ سرخِ گيسوانم ريخته
بر سرم با پا يهودي ها تقلّا كرده اند
شاميان نازِ يتيمانه نمي دانند چيست!
غيرِ اَخم و قهر و تندي كاري آيا كرده اند؟
دخترت را زَجر كُش كردند هَرزه چشم ها
غربتم را سنگ و خاكستر تسلّيا كرده اند
خوب شد بابا عمو با ما نيامد تويِ كاخ
تا نبيند پاي ماها را كجا وا كرده اند
مهربانِ من رفيقِ تازه پيدا كرده اي
خيزرانها بر لبِ تو جشن بر پا كرده اند
زيور آلاتِ حرم بازيچه هايِ دختران
چند سر اسباب بازيِ پسرها كرده اند
شاعر:علیرضا شریف
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت رقیه (س)
ای از سـفر برگشـته بابا، پیکرت کو؟
سـیمرغ قاف عاشـقی بال و پرت کو؟
بـر روی شــاخ نیـزه ها گل کرده بودی
حـالا که پـائین آمدی برگ و برت کو؟
از من نمی پرسی چه شد این چند روزه؟
از من نمی پرسی نشـاط دخترت کو؟
آوای قـــرآن خـواندنت لالای ام بود
قربان قرآن خواندن تو، حنجرت کو؟
لب های من مثـل لبت دارد ترک ها
با این لب عطشان بگو آب آورت کو؟
کاری ندارم که چه شد موی سر من
اما بگو بـابـای من موی ســرت کو؟
می گفت عمه با عمامه رفته بودی
حـالا بگو عمـامه ی پیغمبــرت کو؟
بـابـا ، سراغ از گوشـوار من نگیری!
من از تو پرسیدم مگر انگشترت کو؟
این چند روزه هر کسی سوی من آمد
فریاد می زد خارجی پس زیورت کو؟
بعد از غروب واقعه همبـازی ام نیست
خیلی دلم تنگش شده، پس اصغرت کو؟
آن شب که افتادم ز نـاقه بر روی خاک
حوریه ای دیدم شبیـه مادرت، کو (که او)
با گوشه ی چادر برایم روسری ساخت
می گفت ای دردانه ی من، معجرت کو ؟
دیگر بس است این غصه ها آخر ندارد
من را ببــر، گــر چه کبــوتر پر ندارد
شاعر:مصطفی هاشمی نسب
____________________________
شعر مصائب شام
روز ما در شامتان جز شام ظلمانی نبود
ای زنان شهر شام این رسم مهمانی نبود
سنگ باران مسلمان آنهم از بالای بام
این ستم بالله روا در حق نصرانی نبود
پایکوبی در کنار رأس فرزند رسول
با نوای ساز آیین مسلمانی نبود
ما که رفتیم ای زنان شام نفرین بر شما
ناسزا گفتن سزای صوت قرآنی نبود
مردهاتان بر من آوردند هفده دسته گل
دستۀ گل غیر آن سرهای نورانی نبود
ای زنان شام، آتش بر سر ما ریختید
در شما یک ذرّه خُلق و خوی انسانی نبود
ای زنان شام، در اطراف مشتی داغدار
جای خوشحالیّ و رقص و دست افشانی نبود
ای زنان شام، گیرم خارجی بودیم ما
خارجی هم گوشۀ ویرانه زندانی نبود
طفل ما در گوشۀ ویران، دل شب دفن شد
هیچکس آگاه از آن سرّ پنهانی نبود
ای سرشک شیعه شاهد باشد بر آل رسول
کار «میثم» غیر مدح و مرثیه خوانی نبود
شاعر:استاد غلامرضا سازگار
____________________________
شعر مصائب شام
مبهوتم از نظاره ظرف طلای تو
اینجا چرا کشیده شده ماجرای تو
تا این که جای بهتر از اینجا مکان کنی
دامن گرفته اند یتیمان برای تو
اندازه ی تقرب این چوب هم نبود؟
لبهای خشک دخترک باوفای تو
تفسیر آیه های نخستین مریمم
از کاف و ها گذشته،رسیده به “یای”تو
تو سعی می کنی که لبت خوب ادا کند
حق حروف حلقی خود را به جای تو…
…من سعی می کنم وسط جمعیت به من
با لهجه خودت برسد آیه های تو
شکرت حواسها به گلوی تو پرت شد
این معجرم فدای غرور صدای تو
شاعر:علی اکبر لطیفیان
____________________________
شعر مصائب شام
قافله قافله از دشت بلا می گذرد
عشق، ماتم زده از شهر شما می گذرد
آه ای مردم غفلت زده ی خواب آلود:
سَحَر از کوچه ی خالی ز دعا می گذرد
روزهاتان همه شب باد که خورشید زمان
بر سرِ نیزه، سر از جسم جدا می گذرد
چشمتان چشمه ی خون باد که بر ریگ روان
کاروان از برتان آبله پا می گذرد
ننگِ پیمان شکنی تا ابد ارزانی تان
که فرات عطش از خون خدا می گذرد
می شناسیدش و از نام و نسب می پرسید؟
وای از این روز که بر آل عبا می گذرد
شاعر:پروانه نجاتی
____________________________
شعر مصائب شام
دخترِ فاطمه ! بازار! خدارحم کند
چادرِ پاره و انظار خدا رحم کند
ما که از کوچه فقط خاطرۀ بد داریم
شود این حادثه تکرار خدا رحم کند
یک زن و قافله و خنده نامحرم ها
بر اسیران گرفتار خدا رحم کند
یک شبه پیر شدی یا ز تنور آمده ای
یک سر و این همه آزار خدا رحم کند
نیزه داران همه مستند نیفتی پایین
حنجرت خوب نگه دار خدا رحم کند
گیسویت کم شده و این جگرم میسوزد
بر من و زلف خم یار خدا رحم کند
ظرفِ خاکسترِ یک عده هنوز آتش داشت
شعله افتاد به گلزار خدا رحم کند
دست انداخت یکی پرده محمل را کَند
جلویِ چشم علمدار خدا رحم کند
راهمان از گذرِ برده فروشان افتاد
این همه چشمِ خریدار خدا رحم کند
زنی از بام صدا زد که کدام است حسین
نوبت من شده این بار خدا رحم کند
یک نفر گفت اگر بغض علی را داری
سنگ با حوصله بردار خدا رحم کند
شاعر: قاسم نعمتی
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت رقیه (س)
پر می کشد دلم به تمنای نیزه ات
دنیای دیگری شده دنیای نیزه ات
جانی بده دوباره… به من نه به دخترت
تا جان نیامده به لبش پای نیزه ات
ترسانده است فاطمه کوچک تو را
خون های جاری از قد و بالای نیزه ات
یک بوسه بود سهم من از آن گلوی خشک
باقیش گشته قسمت لب های نیزه ات
با دست خطِ نیزه و خونِ گلوی تو
افتاده است هر قدم امضای نیزه ات
لج کرده است تیزی سر نیزه با سرت
چیزی نمانده از تو و دعوای نیزه ات
چرخیده است دیده ناپاکشان به ما
این قوم پست بعد تماشای نیزه ات
شاعر:محمد بیابانی
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت رقیه (س)
ویراننشین شدم که تماشا کنی مرا
مثل قدیم در بغلت جا کنی مرا
گفتم میآیی و به سرم دست میکشی
اصلاً بنا نبود ز سر وا کنی مرا
آن شب که گم شدم وسط نیزهدارها
میخواستم فقط که تو پیدا کنی مرا
از آن لبی که دور و برش خیزرانی است
یک بوسهام بده که سر و پا کنی مرا
با حال و روز صورت تغییر کردهات
هیچ انتظار نیست مداوا کنی مرا
معجر نمانده است ببندم سر تو را
پیراهنت کجاست که بینا کنی مرا
وقتی که ناز دخترکت را نمیخری
بهتر اسیر زخم زبانها کنی مرا
حالا که آمدی تو؛ به یاد قدیمها
باید زبان بگیری و لالا کنی مرا
عمّه ببخش دردسر کاروان شدم
امشب کمک بده که مهیّا کنی مرا
شاعر:احسان محسنی فر
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت رقیه (س)
قبل از این بر تن تو برگ و بری بود پدر
قبل از این بر تن من بال و پری بود پدر
خواب بودم که تو رفتی، جگرم سوخت ولی
همه ی غصه ی من بی خبری بود پدر
بعد تو رفت به غارت همه ی حاصل من
بعد تو قسمت من خونجگری بود پدر
سایه ات بر سر نی سایه ی روی سر من
سر تو بر نوک نیزه چه سری بود پدر
من که از شام فقط خاطره ی بد دارم
سفر شام عجب بد سفری بود پدر
سر بازار، سر کوچه، سر هر گذری
بعد تو قسمت ما در به دری بود پدر
کوچه در کوچه، بیابان به بیابان تا شام
قصه ی آبله و پای پَری بود پدر
من اگر زنده ام از معجزه ی زینب توست
همه جا بر تن زارم سپری بود پدر
به سر ما سرِ سرنیزه ی دشمن می خورد
اگر از داغ تو چشمان تری بود پدر
ماجرایی شده پیدا شدن این لب تو
نیمه شب، کاش که نورِ بصری بود پدر
شاعر:وحید محمدی
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت زینب (س)
باید که از نیزه سرت را پس بگیرم
رگ های سرخ حنجرت را پس بگیرم
آه ای سلیمان زمانه سعیم این است
از ساربان انگشترت را پس بگیرم
باید که ازسرنیزه های تیز و سنگین
ته مانده های پیکرت را پس بگیرم
باید که از غارتگران نا مسلمان
عمامه ی پیغمبرت را پس بگیرم
باید هر آن طوری شده از قاتلانت
آن دست باف مادرت را پس بگیرم
باید که ازآن بی حیای پست و نامرد
خلخال پای دخترت را پس بگیرم
شاعر:محمدحسن بیات لو
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت رقیه (س)
این قدر دختر بابایی من را نزنید
همه ی هستی و دارایی من را نزنید
قرص ماه است چه جوری دلتان می آید ؟
جلوه ی کامل زیبایی من را نزنید
شده رنگ رخ او مثل کبودی تنش
نازک این لاله ی صحرایی من را نزنید
از غم دختر من عرش به هم می ریزد
بی سبب ماه تماشایی من را نزنید
همه با هم به سوی باغ تهاجم نکنید
آه این یاس مسیحایی من را نزنید
بوی زهراست که پیچیده در این ویرانه
دختر کوچک شیدایی من را نزنید
نانجیبان گل دردانه ی من نورسته ست
این سه ساله گل زهرایی من را نزنید
شاعر:محمد مبشری
____________________________
شعر مصائب شام
ای سایه سرم به سرم باش یاحسین
هر دم فروغ چشم ترم باش یاحسین
من روی ناقه گریه کنم از برای تو
تو روی نیزه نوحه گرم باش یاحسین
قرآن بخوان که دل شده تنگ صدای تو
آرامش دل و جگرم باش یاحسین
ای از مدینه همسفرم ای برادرم
مثل همیشه دور و برم باش یاحسین
همچون هلال گاه عیانی و گه نهان
قدری مقابل نظرم باش یاحسین
منکه نشد به پیکر تو سایبان شوم
اما تو سایبان سرم باش یاحسین
اطراف من ببین ،به علمدار خود بگو
همواره پاسدار حرم باش یاحسین
با دیدن سر علی اصغر رباب گفت…
خیلی مراقب پسرم باش یاحسین
شاعر:حسین میرزایی
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت زینب (س)
ای چشمهای هرزۀ شامی، حیا کنید
ناموسِ اهلبیت و تماشا! اِبا کنید
این ازدحامِ زشتِ اَراذل برای چیست
بر آل پاک فاطمه کمتر جفا کنید
ما را اسیرِ خارجی و بَرده خوانده اید
شرم از امامِ قافلۀ مصطفا کنید
عمامۀ امام زمان زیر شعله سوخت
رحمی بحال سید مظلوم ما کنید
بارانِ سنگها سرِ ما را نشان گرفت
یک بار هم نشد که هدف را خطا کنید
جای سرِ بریده مگر زیر دست و پاست
بهتر که جایشان به سرِ نیزه ها کنید
دَف میزنید و هدیه به رقاصه ها دهید
خون تا به چند بر جگر هَل اَتا کنید
دورِ کجاوه ها سرِ بابا چه میکند
این داغدیدگان حرم را رها کنید
با آستین حجابِ حرم حفظ شد،چرا
با اهلبیت فاطمه اینگونه تا کنید
یک صبح تا غروب، اهانت بما بس است
دیگر برای قافله یک راه وا کنید
ذکر علی اگر که گناه کبیره است
پس لااقل حقوق پیمبر ادا کنید
از کوچۀ یهود و نصارا حذر دهید
تا چند ناروا به دلِ ما روا کنید
جشن و سرور و خنده و تحقیر و ناسزا
قدری حیا ز قاری قرآن ما کنید
ما را محلِ برده فروشان روا نبود
یک ذره یادِ روز عذاب خدا کنید
شاعر:محمود ژولیده
____________________________
شعر مصائب شام – امام حسین (ع)
امام بود، ولی پیکرش به مسلخ بود
سر بریدۀ او در میان مطبخ بود
چگونه بود که باید امامِ قرآنی
تنور را کند از روی خویش نوررانی!
چگونه بود که کوفه امام را نشناخت
و یا شناخت ولی دینِ خود بدنیا باخت!
سَری که زینت اسلام و جان زینب بود
چه شد که داخل خورجین خولی آنشب بود
تنورِ گرم، سرِ خسته، هیزمش بِستر
محاسنِ پرِ خون بود، غرقِ خاکستر
تلاوت پسر فاطمه چنان پیچید
که سوز نغمۀ قرآن به آسمان پیچید
پیمبر و علی و مجتبی و زهرا را
نه، بلکه جذب خودش کرد اهل بالا را
ز انبیاءِ ٱولوالعزم، بسته صف اینجا
و تا فحولِ ملائک به گِرد خون خدا
به سر زنان، همه اهل جنان عزادارند
زمین و اهل همه آسمان عزادارند
رسید در وسط آنهمه نوا و خروش
أنابنُ فاطمه از آن سرِ بریده بگوش
أنالحسین، أنابنُ نبی، أناالعطشان
أناالغریب، أنابنُ علی، أناالعریان
صدای نالۀ زهرا بلندتر شده بود
شبی به گریه گذشت و دگر سحر شده بود
و جای زینب کبری در این سحر خالی
نبود تا که ببیند چه حال و احوالی
اگر چه دیدنِ رأس الحسین قسمت شد
هِلال یک شبِ زینب به نیزه رؤیت شد
شاعر:محمود ژولیده
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت رقیه (س)
ای سفر کـرده که صد قافلـه دل پیش تو بود
از چه بر موی سرَت لخته یِ خون مانده و دود
چـه کسـی با تو چنیـن کـرد و مـرا کـرد یتیم
که بُریـده سر تـو؟!… بریـده ای از مـن زود
دیـده ای از سـرِ نیـزه چـه سَـرم آوردنــد
چـه بگـویم که خـبر داری از این روی کـبود
خـوب شد کـرب و بلا جان نـَسـِپـُردم بابا….
پای روضـه کـه بمیـرم به خـدا کـردم سـود
قـدِّ من فاطـمی و مـویِ سـرم زینـبی است
شِبـه این دو شـده ام تا که تو باشی خشنود
حـرف بازار و کـنیـزی رقـیـّه شـده اسـت
دخـترت را بـِبَـر از شامْ دو چشمـم شـد رود
پای سـرْ سه ساله یِ تو الـعـجـل می گـوید
مـی رود شـام غـم و مـی رسد آخـر مـوعود
شاعر:حسین ایمانی
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت زینب (س)
آمده موسم تنهایی و حیران شده ام
دادم از دست تو را، سخت پریشان شده ام
رفتی و بعد تو من پاره گریبان شده ام
نظری کن چقدر بی سر و سامان شده ام
چشم بد بعد تو دنبال من افتاد حسین
خواهرت را نکند برده ای از یاد حسین؟!
چند مرکب پیِ من پشت سرم تاخته اند
عده ای چشم به سوی حرم انداخته اند
این طرف روی تنت کوه سنان ساخته اند
سنگ دل ها سرفرصت به تو پرداخته اند
یک نفر هستم و از چند طرف درگیرم
به خود فاطمه سوگند که بی تقصیرم
رکن من بودی و از رکن و اساس افتادم
کعب نی خوردم و عشق تو نرفت از یادم
” زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم”
گم شده بین شلوغی سخن و فریادم
شاهدی داد زدم… گریه کنان می گفتم
با صدایی که گرفته سویشان می گفتم:
جوشن مانده به روی بدنش را نبرید
سخت جا رفته… عقیق یمنش را نبرید
با سر نیزه توان سخنش را نبرید
هرچه بردید ولی پیرهنش را نبرید
بگذارید نگاهی به سویش بندازم
لااقل چادر خود را به رویش بندازم
شاعر:محمدجواد شیرازی
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت زینب (س)
نه روز عید صیام و نه عید قربان است
چه روی داده که شام این همه چراغان است
زنان شام همه می زنند و می رقصند
به هر که می نگرم سخت شاد و خندان است
چه روی داده که در دست شامیان سنگ است
مگر سه ساله ی زهرا به شام مهمان است
میان هلهله ها هیجده سر است به نی
به هر سری نگرم مثل ماهِ تابان است
سری به نوک سنان می خورد لبش بر هم
عیان زحنجر خشکش صدای قرآن است
نقاب بانویی از گرد و خاک و خون سر است
حجاب دخترکی گیسوی پریشان است
سوار ناقه جوانی است در غل و زنجیر
که چشم سلسله بر ساق پاش گریان است
دلا در آتش غم همچو آفتاب بسوز
که سایبان اسیران سر شهیدان است
تن ضعیف و غل و داغ و گردن مجروح
خدای رحم کند آفتاب، سوزان است
هنوز بر لبش آثار تشنه گی پیداست
هنوز آب به او، او به آب عطشان است
سر حسین به بالای نیزه قرآن خواند
یکی نگفت که این سر سرِ مسلمان است
حرامیان ستم پیشه کعب نی نزنید
به کودکی که تنش مثل بید لرزان است
ز دست دختر زهرا طناب باز کنید
که او بر این اسرا یاور و نگهبان است
زسیل اشک جهان را خراب کن “میثم”
که جای گنج الهی به شام ویران است
شاعر:استاد غلامرضا سازگار
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت رقیه (س)
بابا برایم روزها گرما ضرر دارد
شب هم که شد بر زخم من سرما ضرر دارد
دنیای من بعد از غروب تو برای من
یک لحظه هم ماندن در این دنیا ضرر دارد
دوری از تو دوستی ام را دو چندان کرد
این دوری اما بعد عاشورا ضرر دارد
سیلی که جای خود نسیم داغ صحرا هم
حتما برای گونه ی زیبا ضرر دارد
سیلی نه بعد از اصغرت در غربت شبها
دیگر برای گوش من لالا… ضرر دارد
آن که ز روی ناقه ای افتاده می فهمد
یک عمر این افتادن از بالا ضرر دارد
فهمیده ام از ضربت سنگین سیلی ها
گاهی برایم گفتنِ بابا ضرر دارد
چون حرفِ با لب را به هم چسبانده تکرارِ
بابا برای زخمِ این لب ها ضرر دارد
شاعر:مهدی رحیمی
____________________________
شعر مصائب شام
عبور قافله را بین شام می بینم
و در حوالی آن ازدحام می بینم
مگر چه چیز تماشایی است در اینجا
حضور این همه فرد بنام می بینم
کجاست؟شهر یهود است یا دیار کفر؟
به روی نیزه سر یک امام می بینم
در این زمین پی یک قطره معرفت بودم
ولی چه سود که قحط مرام می بینم
به چشمهای پر از خون مردم شامی
نشان آتش یک انتقام می بینم
مگر چه دین جدیدی میان این شهر است؟
که بر یتیم کمک را حرام می بینم
خرید سنگ در این شهر سنگ دل غوغاست
و هر که سنگ گرفته به بام می بینم
به هر طرف که سر خویش را بچرخانم
غریب تشنه لبی را مدام می بینم
شاعر:محسن عرب خالقی
____________________________
شعر مصائب شام
مبهوتم از نظاره تشت طلای تو
اینجا چرا کشیده شده ماجرای تو
تا این که جای بهتر از اینجا مکان کنی
دامن گرفته اند یتیمان برای تو
اندازه ی تقرب این چوب هم نبود ؟
لبهای خشک دخترک با وفای تو
تفسیر آیه های نخستین مریمم
از کاف و ها گذشته ، رسیده یه “یای” تو
تو سعی میکنی که لبت خوب خوب ادا کند
حق حروف حلقی خود را ، به جای تو
من سعی میکنم وسط جمعیت به من
با لهجه ی خودت برسد آیه های تو
شاعر:علی اکبر لطیفیان
____________________________
شعر مصائب شام
از پشت بام بر سرمان سنگ مي زنند
بر زخم كهنه ي پرمان سنگ مي زنند
وقت نزولِ سوره ي توحيد بر لبت
ابليس ها به باورمان سنگ مي زنند
وقتي كه سنگشان به سر ني نمي رسد
سمت سكينه خواهرمان سنگ مي زنند
ازپاي نيزه فاطمه را دور كن پدر!
اين كورها به مادرمان سنگ مي زنند
بغض علي بهانه ي خوبي برايشان
حتي به سوي اصغرمان سنگ مي زنند
آن دختري كه با پدرش رفت و دور شد…
در كربلا جهيزيه اش جفت و جور شد
گفتم : كه كاخ مستي تان پايدار نيست
مردم لباس خاكي ما خنده دار نيست
مردان ما به نيزه و در كوچه هاي شهر
گرداندن زنان حرم افتخار نيست
اي بزدلان! ز بام به ما سنگ مي زنيد
در دستهاي بسته ي ما ذوالفقار نيست
در سختي و بلا به خدا تكيه مي كنيم
سر مي دهيم در ره او، اين شعار نيست
خونش به جوش آمده عباس؛ بس كنيد
پاي سر بريده كه جاي قمار نيست
خون گريه مي كني!؟ به تو حق مي دهم عمو
ديگر وسط كشيده شده حرف آبرو
كار از تمسخر لب يحيي گذشته است
از خيزران بپرس چه برما گذشته است
شاعر:وحید قاسمی
____________________________
شعر مصائب شام
ذکر مصيبت ميکند: الشام الشام
تا ياد غربت ميکند: الشام الشام
منزل به منزل درد و داغ و بي کسي را
يک جا روايت ميکند: الشام الشام
موي و چهره اي در هم شکست
از چه حکايت ميکند: الشام الشام
هر روز با اندوه و آه و بي شکيبي
ياد اسارت ميکند: الشام الشام
در اين ديار پُر بلا هر کس به نوعي
عرض ارادت ميکند: الشام الشام
يک شهر چشم خيره وقت هر عبوري
ابراز غيرت ميکند: الشام الشام
هر سنگ با پيشاني مجروح خورشيد
تجديد بيعت ميکند: الشام الشام
قرآن پرپر روي نيزه غربتت را
هر دم تلاوت ميکند: الشام الشام
قلب تو را يک مرد رومي با نگاهش
بي صبر و طاقت ميکند: الشام الشام
هر جا که دارد خوف از جان تو، عمه
خود را فدايت ميکند: الشام الشام
جان مي دهي وقتي به لبهايي مقدس
چوبي جسارت ميکند: الشام الشام
کنج تنوري حنجري آتش گرفته
ذکر مصيبت ميکند: الشام الشام
شاعر:یوسف رحیمی
____________________________
شعر مصائب شام
مثل قدیم با دل من ، سر نمیکنی
جانم به لب رسید ، تو لب تر نمیکنی
حرفی بزن ، جواب تو والله سنگ نیست
از چه هوای سوره ی کوثر نمیکنی؟
اینجا خرابه است ، ورودیِّ شام نیست
اینجا تو فکر غارت معجر نمیکنی
اینجا سه شعبه نیست، مرا در بغل بگیر
با من تلافی علی اصغر نمیکنی؟
اینجا فراق هست، عزا هست، غصه هست
اینجا حساب روضه ی دیگر نمیکنی
این دختر نحیف ، همان نازدانه است
فهمیدم از نگات که باور نمیکنی
من هیچ ، سر به عمّه بزن ، اذیت شده
فکری به حال غصه ی خواهر نمیکنی؟
با آن لبی که چوب زدند و حصیر شد
یک بوسه نذر گونه ی دختر نمیکنی؟
روی رگ تو بوسه ی خنجر مشخص است
فکری به حال بوسه ی خنجر نمیکنی؟
دستان زجر و سنِّ مرا در نظر بگیر
دیگر مرا قیاسِ به مادر نمیکنی
فرقی نمی کند که چطوری، فقط بمان
بابا تو فرق، بی سر و با سر نمیکنی
شاعر:حمید رمی
____________________________
شعر مصائب شام
میان شعله ها درد دلم سرکش تر از بادست
همین آهی که مانده در گلویم ، مثل فریادست
علم افتاد و حس کردم که عرش افتاد،امانه
همین آشوب یعنی که ،سرت بر نیزه افتادست
پی تو تا چهل منزل ، پیاده میدویدم من
پر از آهوست این صحرا وسرگردان صیادست
تمنای تو را میکردم و سیلی جوابش بود
دو چشمم تار از تکرارهای بی حسابش بود
نگاهم کرده ای صد بار جای مادرت زهرا
چه شد از من نگه برداشتی بر نیزه ها،بابا
منم آن غنچه ای که روی زانوی تو راحت بود
ببین روییده ام اینبار مثل لاله در صحرا
دویدم در پی نی دار و پایم زخم ها برداشت
ترحم بر من دل خون نکرده دشمنت اما
به نیزه با اشاره سنگ باران شد سرت بابا
زمین میریخت از نی ها چرا خاکسترت بابا؟
تو را بر نیزه ها دیدم،مرا بر خارها دیدی؟
بگو بابا مرا در هجمه ی بیمارها ،دیدی؟
تو را بر خاک ها دیدم ،مرا بر خاکها دیدی؟
بگو بابا مرا در چنگ آدم خوارها دیدی؟
تو بی عمامه ،من معجر ، فدای تار موی تو
بگو بابا مرا با عمه در بازارها ، دیدی؟
پریشانست گیسویم ، ندارم شانه ای بابا
اگرچه مو نمانده در سر پروانه ای بابا
سرت را در طبق دیدم ،لب زخم مرا دیدی؟
بگو بابا گلت را گوشه ی ویرانه ها دیدی؟
تو بی انگشتر و من گوشواره ،مثل هم هستیم
بگو دندان شیری مرا هم جابجا دیدی؟
سه ساله صحنه هایی دیده که جای تصورنیست
بگو چون من کسی در کودکی قامت دوتادیدی
تو و نی ها منو انظار ، بین کوچه و بازار
به بابا میرود دختر ، به بابا رفته ام انگار
شاعر: نرگس غریبی
____________________________
شعر مصائب شام
بغضِ سربسته گلوگیر شدن هم دارد
عشقِ من مایه ی تکفیر شدن هم دارد
زودتر از همه بوسیدنِ من جایز بود
خوابِ بی موقع چنین دیر شدن هم دارد!
دستِ دختر اگر از گردنِ بابا افتاد…
زخمیِ این غل و زنجیر شدن هم دارد
لنگیِ پای برهنه و لباس ِ پاره…
سرِ بازارچه تحقیر شدن هم دارد!
دل اگر آب شدن از سوختنِ تاول ها…
از روی ناقه سرازیر شدن هم دارد!
جای تو ناز مرا زجر خرید و این شد.
ترکِ دنده زمینگیر شدن هم دارد!
هیجده جای سر و صورتِ تو پاره شده
حق بده دیدنِ تو پیر شدن هم دارد!
شاعر: حبیب نیازی
____________________________
شعر مصائب شام
كوچه به كوچه پايِ سرت سنگ خورده ام
پاي سرت، به جايِ سرت سنگ خورده ام
يحيايِ سر بريده ، شبيه سرِ علي
آخر شكست كوفه سر از دخترِ علي
آنان كه بي ملاحظه بر پيكرت زدند
با كعب نيزه بر بدن خواهــرت زدند
شرمنده از توأم كه به سينه نمي زنم
بستند هر دو دست مَرا دورِ گَردنم
دورم نشانده ام ، حرمي دل شكسته را
اين بچّه هاي گوشه ي زندان نشسته را
زندان كوفه بعد تو دارُ العَزاي ماست
شلاّق ، قوت غالب اين روزهاي ماست
از گريه هام ، كوفه تلاطم گرفته است
زينب براي تو شب هفتم گرفته است
اي تشنه لب ، برايِ تو آتش گرفته ام
در مجلس عزايِ تو آتش گرفته ام
پُر كرده كوفه را دَمِ واويلتاي من
گفتم رباب روضه بخواند به جاي من
تشديد كرده درد مرا ، حال انزواش
از فرط گريه جوهره رفته ست از صداش
جاي صدايِ او همگي ضجّه مي زنيم
از ماجـــرايِ او همگي ضجّه مي زنيم
يك جمله گفت و خواهرت از شرم آب شد
با روضه اش دل همه ي ما كباب شد
گفت از وداع هاي تو ، من سوختم حسين
بيش از همه براي تو ، من سوختم حسين
اندوه تشنه رفتن تو قاتل من است
داغِ گُرسنه رفتن تو قاتل من است
شاعر: محمد قاسمی
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت رقیه (س)
سرِ این سَر که قسمتِ ما بود
از حــرمْ تا خــرابه دعـوا بود
آن غروبی که کَعبِ نِیْ خوردم
خیره از نِی به ناقه … بابا بود
به پَـرِ مـعجـر وُ به دامـانم
شعله ی ِ بُغضِ کوفهای ها بود
هرچه گفتم نزن دوباره زد وُ …
اثـر ضربـهها هــُویدا بـود
قـاتلِ جـانِ عمــّهام زینـب
ردّ شـلّاق وُ بُغضِ سقـّا بود
زینتِ گـوشهایِ دخـترکی …
که به من طعنه زد چه زیبا بود
چقَدَر آشنا … چه زیبا … نَه!!!
این همانْ یادگـارِ زهـرا بود
پـدرم گفت مثــلِ فاطـمهای
به خــودم آمدم … قَدَمْ تا بود
بینِ این روضـههایِ پُرلـطمه
رویِ لب ندبـههایِ آقــا بود
شاعر: حسین ایمانی
____________________________
شعر مصائب شام – حضرت رقیه (س)
لحظه اي بر پيكرت بابا سرت را فرض كن
سالم و مثل گذشته پيكرت را فرض كن
لحظه اي اوج مصيبت را بيا ناديده گير
محض يك بوسه دوباره حنجرت را فرض كن
گوش كن بابا صداي خنده ي شش ماهه را
روي آغوش ربابت اصغرت را فرض كن
تو شبيه من دلت تنگ علي اكبر است
دور و اطراف خيامت اكبرت را فرض كن
تشنه اي باشد عمويم را صدا كن مثل قبل
با همان مشك پر آب،آب آورت را فرض كن
فرض كن انگشت داري موي من را شانه كن
باز هم در دست خود انگشترت را فرض كن
گريه مال چيست كاري كه شده حالا بيا
بي كبودي صورت اين دخترت را فرض كن
مو سفيدم،قد خميده،هر دوتا چشمم كبود
كار راحت شد ببين و مادرت را فرض كن
شاعر: محسن صرامی
____________________________
شعر مصائب شام
به زحمت تکیه بر دیوار میکرد
گهی این جمله را تکرار میکرد
الاهی صورتش آتش بگیرد !
که با سیلی مرا بیدار میکرد
چه داغی بر جگر بگذاشتی زجـر
عجب دست زمختی داشتی زجـر
که هر کس دید گلبرگ رخم را
به طعنه گفت که گل کاشتی زجـر
چو زینب پیکرش را آب می ریخت
ستاره بر تن مهتاب می ریخت
همه دیدند چون زهرای اطهر
ز هر جای تنش خوناب می ریخت
نه تنها پیکرش بی تاب بوده
که گل زخم تنش خوناب بوده
چه کاری کرد سیلی با دو چشمش؟
که گوئی چند روزی خواب بوده
تمام پیکرش از درد میسوخت
لبش از آه آهِ سرد میسوخت
اگر چه شمع سـرخ نیمه جان بود
ندانم از چه رنگ زرد میسوخت
تمام درد بر جانم نشسته
رد خون روی دستانم نشسته
تو خوردی خیزران و، من ندانم
چرا زخمش به دندانم نشسته
شاعر: یاسر حوتی
____________________________
شعر مصائب شام
مثل پیغمبری سر نیزه
وه چه دل می بری سر نیزه
باز هم از نگات می ترسند
تو خود حیدری سر نیزه
همه جا من سر تو را دیدم
گاه دوری و گاه هم نزدیک
گاه پیش علی اکبر و گاه
در بر اصغری سر نیزه
چشم از روت بر نمی دارم
از سر زخم خورده ات حتی
هر چه باشد برادرم هستی
از همه برتری سر نیزه
چه نیازم به اینکه در این راه
بنشینی به روی دامانم
گرچه بالانشینی اما باز
در بر خواهری سر نیزه
بعد تو ای برادرم دیدی
کعب نی ها مرا نشان کردند
خواهرت که شبیه محتضر است
تو بگو بهتری سر نیزه؟
تا سر نیزه ماه را دیدم
یاد اشک ستاره افتادم
گفتم عباس جان کجا رفتی؟
رفتی آب آوری سر نیزه؟
اکبر و قاسم و حبیب و زهیر
چقدر دور تو ستاره پُر است
ساقی ات هم که هست
کی گفته که تو بی یاوری سر نیزه
خطبه خوانی به پای من اما
از کنارم تکان نخور باشد؟
تو که باشی دگر نمی ترسم
سایۀ این سری سر نیزه
شاعر: مهدی نظری
1- تنها دیدگاه هایی که با زبان فارسی نوشته شوند منتشر خواهند شد.
2- دیدگاه هایی که خلاف قوانین جمهوری اسلامی ایران باشند، تائید نخواهند شد.
3- از نوشتن دیدگاه هایی که ارتباطی با این مطلب ندارند خودداری کنید.