اشعار مرثیه امام موسی کاظم (ع) سال ۱۴۰۱

شعر مرثیه امام موسی کاظم (ع)
نوری که بر افلاکیان گویی چو اختر بود
پیچیده در زنجیر و غل، موسی بن جعفر بود
تاریک تر از هر کجا، ایام بی پایان
در شوره زار جهل و کین، تابان و گوهر بود
روزی که دیدند جسم او ورد زبان ها شد
باب الحوائج میشود آن کس که مضطر بود
گر چه نحیف است جسم او وقتی که ظاهر شد
از اینکه باشد بی کفن پیکر، که بهتر بود
گر این مصیبت بر همه جانسوز و جانکاه است
در پیش جدش این فقط یک بیت دفتر بود
“آنچه همیشه طالبش چندین برابر بود
نان و پنیر سفره موسی بن جعفر بود”
شاعر:رجبی کاشانی
________________________________________________
شعر مرثیه امام موسی کاظم (ع)
صدای روضه می آید مهیّا می شود چشمم
خدارا گریه کن ها ! بینتان جا می شود چشمم؟
برای یوسف زندان بغداد اشک می ریزم
به نابیناییم شادم ، زلیخا می شود چشمم
من از زندان و زندانبان و زندانی چه می دانم
بپرس از اشک می بینی که دریا می شود چشمم
عبادتگاه یا زندان ؟ نمی دانم ولی با او
نماز اشک می خوانم ، مصلّی می شود چشمم
بنا بود آنچه می خوانم تسلای دلم باشد
عجب جایی میان روضه ها وا می شود چشمم
شبِ تاریکِ زندان ، ابنِ شاهک ، خشم زندانبان
شب قدر است و با این روضه احیا می شود چشمم
گریزِ کربلا را نیز با خود دارد این زندان
فرات اشک ! جاری شو که سقّا می شود چشمم
تنی در بین زنجیر و تنی بر خاک در گودال
میان روضه حیرانم ، معمّا می شود چشمم
شاعر:محسن ناصحی
________________________________________________
شعر مرثیه امام موسی کاظم (ع)
چه خیری دارد این روضه، چه حالی، احسن الحال است
عزا و گریه بر موسی بن جعفر، خیرالاعمال است
هر آن کس زد صدا در زندگی، باب الحوائج را
علی رغم تمام مشکلاتِ خود، خوش اقبال است
کسی که اعتقادش بر شفای روضه اش سُست است
اساساً ریشه ی توحید و ایمانش پُر اشکال است
همین که نام او در خاطر بیمار می آید
طبیب از راه می آید، شفایش هم به دنبال است
همیشه کار سائل ها، تمنا از کریمان است
کریمان بینشان همواره بخشش، رسم و منوال است
زن بدکاره را با یک نظاره زیر و رو کرد و…
زن افتاده به سجده، نزد معبودش سبک بال است
کسی که عرشیان مشتاق بر پابوسی اش هستند
چرا منزلگهش بر خاک نمناک سیهچال است؟!
به لب خلصنی یا رب دارد و مانند صدیقه
نمی دانم چرا جسمش شبیه باغ آلاله است
چرا جسم نحیفش از رد شلاق گلگون شد؟!
چرا آخر عبای ریش ریش او لگدمال است؟!
چرا مولای ما افتاده گیر بددهانی پست؟!
چرا هر صبح و شب در دور آقا جار و جنجال است؟!
چگونه ساق پایش را شکسته سندی ملعون؟!
تکان که می خورد پایش، تمام روز بدحال است
**
چکیده اشک روضه بر لبِ خشکیده از زهرش
به یاد غربت لب تشنه ای در بین گودال است
مگر آخر چه شد در وقت غارت کردن ارباب؟!
به دست هر کسی یک تکه از پیراهن و شال است
شاعر:محمد جواد شیرازی
________________________________________________
شعر مرثیه امام موسی کاظم (ع)
این تن غرق کبودی آسمان را محور است
این سرِ از تخته آویزان به عالم سرور است
جای او بر روی چشم ماست نه بر تخته چوب
مردم! این محنت کشیده وارث پیغمبر است
آنقدر سنگینی زنجیر زجرش داده است
گردنش از دستهای لاغرش لاغرتر است
ساق پایش را ببیند دخترش دق میکند
خوب شد که نیست اینجا، او ندیده مضطر است
بچه هایش نذرها کردند آزادش کنند
گرچه آزادست حالا، حیف دیگر پرپر است
ای غلامان برروی دوش شما آقای ماست
پس دهید اورا به ما، وقت وداع اخر است
قاتل موسی بن جعفر زهر یا زندان نبود
قاتلش توهین سندی لعین بر مادر است
شیعیان هریک کفن در دستْ، اینجا آمدند
کاظمین از واحسینا واحسینا محشر است
گریه کن با حضرت موسی بن جعفر بر حسین
گریه کن بر آن غریبی که به زیر خنجر است
خنجرش کند است میدانم ولی ای تشنه لب
دست و پا کمتر بزن زینب دراین دورو بر است
شاعر:سید پوریا هاشمی
________________________________________________
شعر مرثیه امام موسی کاظم (ع)
زندان، رواق روشنی شد، غرق نورت
دیوارها، نمناک از شرم حضورت
دهلیزها مستند، هنگام عبورت
زنجیر، تسبیحی به دستان صبورت
این بندها، در بند زلف دلپذیرت
موسای دربندی و هارونها اسیرت
یوسف، که ترس از تنگی زندان ندارد
مصر وجود است او، غم کنعان ندارد
نوح است و بیم از موج و از طوفان ندارد
جان جهان است او، هراس جان ندارد
عاشق، دلش دریاست، حتی کنج زندان
آیینهی دنیاست، حتی کنج زندان
ای هفت دریا، غرق در دریای صبرت!
هفت آسمان یک نقطه، در پهنای صبرت
ای هفت شهر عشق، در معنای صبرت!
زانو زدند ایوبها، در پای صبرت
آقا! به این حجم از بلا، عادت ندارم
باید بگویم، شاعرم، طاقت ندارم
سنگینی شلاق و آن بازو؟ خدایا!
زنجیر بر آن قامت دلجو؟ خدایا!
چنگال زندانبان و آن گیسو؟ خدایا!
خون و شکست طاق آن ابرو؟ خدایا!
هر چند در دستان او، جام بلا بود
از تشنگی، یکریز یاد کربلا بود
معصومه دلتنگ است، چشمانش به راه است
فهمیدهاند انگار یوسف بیگناه است
بر صورتش اما چرا ردی سیاه است؟
پایان این قصه، گمانم اشتباه است
یوسف میآید، روی تابوت است اما
از اشک یاران، دجله، مبهوت است اما
موسای ما، از طور سینا، بیعصا رفت
این نوح، روی موجی از اشک و دعا رفت
دردا! که با دُردانهی زهرا، چهها رفت
تا پر کشید، اول دلش، پیش رضا رفت
بی او، اگر چه عشق، مشکیپوش میشد،
نور خدا بود او، مگر خاموش میشد؟
در بند بود و عالمی دربند اویند
بسیاری از سادات، از پیوند اویند
شهزادگان، فرزانگان، فرزند اویند
هر گوشه، فرزندان دانشمند اویند
وا میکند بر روی ما، بنبستها را
بابالحوائج شد، بگیرد دستها را
شاعر:قاسم صرافان
________________________________________________
شعر مرثیه امام موسی کاظم (ع)
با گریه،با آه دمادم می نویسند
در ذیل مُصحف،شرحِ ماتم می نویسند
اندوه را با جوهر غم می نویسند
این روضه را مثل مُحَرَّم می نویسند
کوچه به کوچه مجلس ماتم گرفتند
کَرّوبیان با روضه خوان ها دم گرفتند
آیات قرآن حضرت موسی بن جعفر ع
تسبیحِ ایمان حضرت موسی بن جعفر ع
آوای باران حضرت موسی بن جعفر ع
دردی و درمان حضرت موسی بن جعفر ع
لب تشنه ی عشق توام باران عطا کن
از دردمندان توام درمان عطا کن
بویِ دلانگیزِ بهارِ مَردُم ما
نورِ چراغِ شام تارِ مَردم ما
بودی همیشه در کنار مَردُم ما
خیلی گره خورده است کار مَردُم ما
گرچه گرفتاریم یا باب الحوائج
امّا تو را داریم یا باب الحوائج
خوشبخت چشمی که خودش را نیل کرده
آیاتِ اشک آلوده ای تنزیل کرده
پای بساطت سال را تحویل کرده
بیچاره آنکه روضه را تعطیل کرده
مشقِ بقای خضر،درسِ حوزه ی توست
آب شفای خلق،اشکِ روضه ی توست
جز ذکر “الله” لبت “بسمی” نداریم
شیرین تر از نام شما اسمی نداریم
با حرز تو از صدبلا قِسمی نداریم
ما ترس از بیماریِ جسمی نداریم
بیماری ما زندگی منهای روضه است
راه علاجِ ما دو قطره چای روضه است
چشم مرا تر کن زمان ربّناها
لطفاً نگاهم کن میان این گداها
پیچیده در هفت آسمان ها این صداها:
یا “فاطمه معصومه”ها و یا “رضا” ها
این خاک شد “ایرانِ” این خواهر_برادر
جانِ همه قربانِ این خواهر_بردار
دریای رحمت!ما به موجات خو گرفتیم
از هرکسی جز خاندانت رو گرفتیم
در اوج بیماری ز تو دارو گرفتیم
ما نسخه را از “ضامن آهو” گرفتیم
صحن رضا جانِ شما دارالشفا شد
پای ضریحش نُطقِ طفل لال وا شد
موسایِ طور غم عصایت را شکستند
با زجر تو قلب رضایت را شکستند
نامردها دست دعایت را شکستند
زیر لگدها ساق پایت را شکستند
چیزی برای تو به جز ماتم نمانده
نای مناجاتی برایت هم نمانده
شیعه هنوز از غُصّه ات تشویش دارد
داغ تو را در سینه بیش از پیش دارد
سِندیِ ملعون بد زبانش نیش دارد
روی لبش دشنام قوم و خویش دارد
با ذکر مادر درد پهلو می کشیدی
داغ حسن را کنج زندان می چشیدی
در این قفس بال و پری دیدم؟ندیدم
جز روضه چیز دیگری دیدم؟ندیدم
زیر عبایت پیکری دیدم؟ندیدم
جز استخوان لاغری دیدم؟ندیدم
داغ تو ما را کُشت ای فرزند زهرا
عَجِّل وفاتی خوانده ای مانند زهرا
با جوهر خون نامه ات توقیع گردید
اندوه تو در روضه ها توزیع گردید
آیه به آیه سوره ات تقطیع گردید
بر تختِپاره پیکرت تشییع گردید
با این همه..،تو بی کفن ماندی؟نماندی
آقا!بدون پیرهن ماندی؟نماندی
اصلاً تنت آماج تیغ و نیزه ها شد؟!
از پشت سر راس تو از پیکر جدا شد؟!
آنگونه دور خیمه هایت شر به پا شد؟!
ناموس تو راهیِ شامات بلا شد؟!
پس هیچ دردی مثل درد کربلا نیست
پس هیچ داغی داغ شاه سرجدا نیست
شاعر:بردیا محمدی
________________________________________________
شعر مرثیه امام موسی کاظم (ع)
بس کن یهود زاده ،حرم را بهم نریز
هربار، خلوتِ سحرم را بهم نریز
من پا به سِن شدم سرِ زنجیر را نکش
با هر تکان ِ ضربه پرم را بهم نریز
هراستخوانِ لِه شده بد جوش میخورد
ارثیه هایِ پشتِ درم را بهم نریز
من هم شبیهِ مادرِ خود گیر کرده ام
ترکیبِ جسمِ مختصرم را بهم نریز
نامرد نامِ فاطمه را بی وضو مبر
با حرف هایِ بد جگرم را بهم نریز
مویِ سپیدِ من شده بازیِ دستِ تو
با ضربه ، هالة قمرم را بهم نریز
بردار پایِ نحسِ خودت را ز صورتم
تصویرهایِ چشمِ ترم را بهم نریز
گودال هم، نهیب زد عمه،برو سنان
این کشتة بدون سرم را بهم نریز
با نیزه ات عزیز ِ مرا زیرو رو نکن
بس کن حرام زاده حرم را بهم نریز
بر اسبهایِ تازه نفس گفت دختری
بانعلِ تازه ات پدرم را بهم نریز
فریاد زد رباب برو حرمله برو
با نیزه تربت پسرم را بهم نریز
شاعر:قاسم نعمتی
________________________________________________
شعر مرثیه امام موسی کاظم (ع)
غم آمده ست رفیقی رسیده پیش رفیقی
چه با مرام طبیبی عجب رفیق شفیقی
سیاه چال هم از او تو را دمی نگرفته
صعود کرده به پایین هلا چه طیِّ طریقی
به ساق پا غل و زنجیر معنی اش شده اینکه؛
به ضرب خنجر اضافه کنند ضربه ی تیغی
چکیده است به زنجیر،خون پای تو یعنی:
مرصع است حدیدی به سنگ های عقیقی
چنان به غیظ خودت کاظمی و کوه ترینی؛
که سطحی است تو را هر سیاه چال عمیقی
به حُسن خلق تو معذور نیست پیش تو مأمور
عجب حضور شگرفی عجب نگاه دقیقی
به جای اینکه شود ناجی جهالت یک قوم
نجات داده خود بحر را نجات غریقی
بعید نیست که در زیر آفتاب پس از حبس
تنت بخار شود وای این قدر که رقیقی
شاعر:مهدی رحیمی
________________________________________________
شعر مرثیه امام موسی کاظم (ع)
کیست این مرد که اوصاف پیمبر دارد
از قدم تا به سرش هیبت حیدر دارد
بی عصا آمده و حضرت موسی شده است
ریشه در سلسله ی حضرت جعفر دارد
بی سبب نیست اگر حاجت ما را داده
به لبش زمزمه ی سوره ی کوثر دارد
دلم از سوز غمش در تب و تاب افتاده
دلم از سوز غمش داغ مکرّر دارد
چند وقتی است که دنبال اجل می گردد
کنج زندان بلا روضه ی مادر دارد
چند وقتی است تنش سخت به هم ریخته است
اینقَدَر زخم، روی پیکر لاغر دارد
از روی تخته ی در، پیکر او بردارید
چند تا خاطره ی سوخته از در دارد
با عبا زود بپیچید به هم پایش را
اینکه اینگونه تنش ریخته دختر دارد
پیکرش از چه چنین بین گذر افتاده
یک نفر نیست تنش را ز زمین بر دارد
لااقل چند کفن بهر تنش آوردند
دست کم روی تن سوخته اش سر دارد
پسرش آمده بالای سرش اما باز
روضه خوانِ دل من روضه ی اکبر دارد
همه جا را تن صد چاک علی می بینم
بس که در پیکر خود زخم ز خنجر دارد
شاعر:وحید محمدی
________________________________________________
شعر مرثیه امام موسی کاظم (ع)
ای باب حوائجِ الی الله
در ملک خدا امام آگاه
ای بـاب مـراد خلق عالم
سر تا به قدم رسولاکرم
در هـر سخنت پیام قرآن
بر هر نفست سلام قرآن
در دیدهء دل چراغ نوری
موسای هزار کوه طوری
قبر تو چراغ اهل بینش
صحن تو بهشت آفرینش
کعبه است هماره زیر دِینت
تعظیم کند به کاظمینت
در حبس، به نُه سپهر ناظم
مشهورتر از همه به کاظم
ارباب کرم گدای کویت
چشم دل اهل دل به سویت
تو دسـت عنـایت خـدایی
از خلق جهان گره گشایی
در حبسی و خلق، پایبستت
سررشتۀ آسمان به دستت
حبس تو نهان ز چشم یاران
از اشک شبت ستاره باران
بر خاک، جمال نازنینت
گلبوسهء سجده بر جبینت
پیشانی خود نهاده بر خاک
بگذاشته پا به فرق افلاک
زندان تو محفل دعا بود
میعادگه تو و خدا بود
زنجیـر، سلام بر تو میداد
از دوست پیام بر تو میداد
اینجا که فراق نیست در بین
بر توست مقام قاب قوسین
اینجا که تجلی خداییست
تاریکی حبس، روشناییست
قرآن زده بوسه بر لب تو
العفو، نوای هر شب تو
در حبس به جز خدا ندیدی
خود را ز خدا جدا ندیدی
دردا که بدان جلال و جاهت
زندان تو گشت قتلگاهت
ای روح لطیف رنجه دیده
هر صبح و مسا شکنجه دیده
آب وضوی تو اشکهایت
خون بود روان ز ساق پایت
افسوس که حرمتت شکستند
بازوی تو را به حبس بستند
ای پاسخ مهربانیت قهر
ای قلب تو پاره پاره از زهر
آثار شکنجه در تنت بود
زنجیر ستم به گردنت بود
با آن همه دختـر و پسرها
رفتی ز جهان غریب و تنها
معصومه کجاست؟ تا که آید
زنجیـر ز گـردنت گشاید
ای یوسف عترت پیمبر
تابوت تو بود تختهء در
آخر بدنت به اوج عزّت
تشییع شد ای غریب عترت
کردند ز پیکر تو تجلیل
می رفت به عرش، بانگ تهلیل
بس نوحه که در غمت سرودند
زنجیر ز گردنت گشودند
با آن همه زخم حلقهء غُل
کردند نثار پیکرت گُل
دیگر نزدند بر تنت سنگ
از خون جبین نشد رخت رنگ
دیگر به سرت نخورد شمشیر
دیگر نزدند بر دلت تیر
دیگر نبرید کس سرت را
در خون نکشید پیکرت را
دیگر سر تو نرفت بر نی
در طشت طلا و مجلس می
بردند به دوش پیکرت را
دیگر نزدند دخترت را
دارم به دل آه سینه سوزی
چون روز حسین نیست روزی
تا شیعه توان گریه دارد
باید به حسین اشک بارد
تا از دل شیعه ناله خیزد
«میثم» به حسین اشک ریزد
شاعر:استاد غلامرضا سازگار
________________________________________________
شعر مرثیه امام موسی کاظم (ع)
دیگر دلم به سیر چمن وا نمیشود
دیگر نشاط، هم نفس ما نمیشود
حتی اگر مسیح، طبیب دلم شود
دارد جراحتی که مداوا نمیشود
موسی اگر کند گذری سوی کاظمین
دیگر روان به وادی سینا نمیشود
از زخمهای سلسله چون یاد آورم
زنجیر شعله از جگرم وا نمیشود
یک تن نگفت سلسله در آن سیاه چال
درمان زخم گردن مولا نمیشود
حبس و شکنجه، قعر سیه چال و سلسله
این احترام یـوسف زهرا نمیشود
گویی که آن ستمگر حق ناشناس را
جز با شکنجه عقده دل وا نمیشود
معصومه تسلیت که نصیب تو بعد از این
دیـگر زیـارت رخ بـابا نمیشـود
مولای من کسی است که در حبس سالها
غـافل دمی ز حی تعـالی نمیشود
“میثم”هر آنچه بر سر عبد خدا رود
عبد خداست، بنـدۀ دنیـا نمیشود
شاعر:استاد غلامرضا سازگار
________________________________________________
شعر مرثیه امام موسی کاظم (ع)
ای امید همه ، ای چارهی حیرانیها
ای دوای همهی درد و پریشانیها
سفرهات کرد نمکگیر همه دنیا را
روضهات راه نجات همه زندانیها
سیدی دست مریزاد ! رسیده یک عمر
کرم ایل و تبار تو به ایرانیها
عاشقی در همه جا دردسری بود ولی
ما رسیدیم از عشق تو به آسانیها
نَفَس گرم تو با آن زن بدکاره چه کرد؟
که گذشت از همهی بی سر و سامانیها
قتلگاه آمدهای یا که به زندان آقا؟
ساق پایت چه شده؟ وای ازین جانیها
تازیانه، غل و زنجیر، جسارت، دشنام
چارده سال تو بودی و پریشانیها
یوسف فاطمه و تخته در و چار غلام
کرده تغییر چرا رسم مسلمانیها
پیکرت روی زمین ماند، نماندند اما_
دختر و خواهر تو بین بیابانیها
**
سر جدت که جدا شد، همگی شیر شدند
شمر آمد به حرم، کرد رجز خوانیها
شاعر:محمد حسین رحیمیان
________________________________________________
شعر مرثیه امام موسی کاظم (ع)
فلق در سینه اش آتش فشانِ صبح گاهی داشت
که خون آلوده پیغام از کبوتر های چاهی داشت…
طراوت در هوا از ریشهء زنجیر می روید
زمین در خود سپیداری در اعماق سیاهی داشت
مگر خورشید را هم می توان خاموش کرد آخر
کسی از تیرهء شب در سرش افکار واهی داشت
عبایی روی خاک افتاده بود از خاک خاکی تر
که در آن نخ نما آغوش، اسرار الهی داشت
کدامین گل به جرم عطر افشاندن گرفتار است؟
مگر او نیت دیگر به غیر از خیر خواهی داشت
هماره آه او خرج دعا بر مردمان می شد
اگر در سینه اش یارای آهی گاه گاهی داشت
به تسبیحش قسم زنجیرهء عالم به دستش بود
چنین مردی کجا در سر خیال پادشاهی داشت
چه بنویسم از آن گودال، ازآن قعر السجون، از زخم
از آن زندان که حکم روضه های قتلگاهی داشت
تمام کشور من کاظمین کوچک مردی ست
که در هر گوشه ای از خاک ایران بارگاهی داشت
تمام سرزمینم غرق در موسی بن جعفر شد
تو حول حالنایی، حال و روزم با تو بهتر شد
تو مثل جان درون خاک من هر گوشه پنهانی
تو شیرازی، خراسانی، قمی، آری تو ایرانی
کنون دریای طوفانی ست ایران ناخدایی کن
نمک گیر تبار توست این کشور دعایی کن
شاعر:سید حمید رضا برقعی
________________________________________________
شعر مرثیه امام موسی کاظم (ع)
این عشق آخر می کند کار خودش را
این دیده ی تر می کند کار خودش را
با دست خالی بر نمی گردیم،یعنی
موسی بن جعفر می کند کار خودش را
اشکی که جاری می شود در بین روضه
فردای محشر می کند کار خودش را
مستی دو چندان می شود در پای ایوان
الحق که ساغر می کند کار خودش را
**
جان می سپارم آخرش در کاظمینت..
اینبار نوکر می کند کار خودش را
شاعر:احسان نرگسی
________________________________________________
شعر مرثیه امام موسی کاظم (ع)
همیشه سهم آب و نان ما چندین برابر بود
چرا که رزق ما از سفرهی موسیبنجعفر بود
اگر بابالحوائج خوانده میشد علتش این است؛
که با قلب شکسته مرهم دلهای مضطر بود
زن بدکار و بُشر حافی و مردان زندانبان
به لطف او برای هرکسی ایمان میّسر بود
عذاب شیعیان یا قعر زندان؟ انتخاب از او
به دوشش بار جرم دوستان تا روز محشر بود*
اسیری که تمام مدت آزادیاش تنها
زمان رفتن از زندان به یکزندان دیگر بود
امام مهربانِ مسلمین افطار هر روزش
به دست سندیبنشاهک ملعون کافَر بود
اگرچه عاقبت آزاد شد، اما همه دیدند
که بر یک تختهپاره در غل و زنجیر، پیکر بود
به یاد مادرش افتاد هرکس دید جسمش را
به او گفتند؛ “صارت کالخیال” از بس که لاغر بود
شاعر:مجتبی خرسندی
________________________________________________
شعر مرثیه امام موسی کاظم (ع)
ساقم شکست و پا به روی استخوان گذاشت
قدری نفس برای منِ ناتوان گذاشت
چسبیده بود حلقهی زنجیر بر تنم
زنجیر را کشید و نمک جای آن گذاشت
بدکاره هم عوض شد و سَندی عوض نشد
با تازیانه رفت و مرا نیمهجان گذاشت
می خواست تا که دادِ مرا دربیاورد
با ناسزا مقابلِ من تکه نان گذاشت
میخواستم قنوت بگیرم ولی نشد
این دردِ دست روی لبم الامان گذاشت
زیرِ عبا به سجدهی من اعتنا نکرد
آمد به دورِ گردن من ریسمان گذاشت
یادِ سهساله بودم و شامی که در بغل
لب را به زخمهایِ نوکِ خیزران گذاشت
من جای سجده بود به پیشانیام ولی
زخمی به روی صورت او ساربان گذاشت
گودال بود سجده گَهَم ، نه سیاه چال
هرکس رسید ، پا به رویم ناگهان گذاشت
گودال بود و فاصله کم بود و حرمله…
زانو زد و سهشعبهی خود در کمان گذاشت
یک نانجیب نیزهی خود را کشید و رفت
بعدش سنان رسید به جایش سنان گذاشت
این سالها که رفت و رضایم بزرگ شد
در سینه داغِ دیدن معصومه جان گذاشت…
شاعر:حسن لطفی
________________________________________________
شعر مرثیه امام موسی کاظم (ع)
آنکه نوری در کنارش قدر یک سوسو نبود
آه ، تب می کرد و غیر از ناله ش دارو نبود
کاش حتی آسمان می شد ملاقاتش کند
کاش زندان این قَدر تاریک و تو در تو نبود
سهمِ این آقاترین شد بدترین روزگار
آنکه با این مهربان ، یک لحظه هم خوش رو نبود
بارها مویش پریشان گشت و یاد از کوفه کرد
کاش نزدش ، یکدم این نامردِ خولی خو نبود
زیر بارِ تازیانه آنقدر وا رفته بود
این که بر تن داشت دیگر شکل یک بازو نبود
ذکرِ غم کن تا رسیدی از درِ باب الجواد
یک نفر هم وقت جان دادن کنارِ او نبود
بعد ، با ابن شبیب این را بخوان و گریه کن
پیکرش یک سو نبود و حنجرش یک سو نبود
شاعر:حامد آقایی
________________________________________________
شعر مرثیه امام موسی کاظم (ع)
دارد نشان یوسف از زندان
بر شانه های باد می آید
اما نمیدانم چرا دارد
پیراهن از بغداد می آید
وَجعل مِن اَهلی خواند و هارون را
موسی کنار خود برادر دید
موسی بن جعفر را چرا هارون
با منطق بیداد می آید
سی شب کجا موسی!؟چه میخوانی؟
پایان ده اَتممنا بِعشرت را
موسای ما را چارده سال از
زندان به زندان یاد می آید
هم خشمگین است از ستمکاران
هم کاظمین الغیظ بر یاران
هرکس امام المتقین شد هان !
با جمعی از اضداد می آید
زندان عبادتگاه شد با او
بدکاره هم آگاه شد با او
اصلا از این آقا مگر کاری
جز یاری و امداد می آید!؟
خَلِّصنی از زندان از این آزار
یارب ! چُنان کز سنگ و آهن، نار
وقتی که از در وقتی از دیوار
غم می چکد فریاد می آید
زندانی بغداد ما کارش
با سِندی بن شاهِک افتاده است
سم کار خود را می کند آخر
هر کار از این جلاد می آید
ایرانیان شوق خراسان را
در کاظمینش جستجو کردند
بوی زیارتنامه ی او نیز
از صحن گوهرشاد می آید
باب الحوائج اوست یعنی ما
هر وقت مشهد آرزو کردیم
دیدیم بوی حضرت کاظم
از پنجره فولاد می آید
شاعر:محسن ناصحی
________________________________________________
شعر مرثیه امام موسی کاظم (ع)
شکر خدا نعش تو را بی سر ندیدند
زخم سنان بر روی آن پیکر ندیدند
شکر خدا که شیعیان بودند آن روز
مردم تو را بی یار و بی یاور ندیدند
شکر خدا آن روز دخترها نبودند
پای تو را آن لحظه ی آخر ندیدند
دوری تو از خانواده بد نبوده_
_وقتی تنت را این چنین لاغر ندیدند
ساقت شکسته بود اما سینه ات را
در زیر پای سرخ یک لشکر ندیدند
آقا خدا را شکر مردم حنجرت را
درگیر با کندی یک خنجر ندیدند
هر چند روی تخته ی در بود جسمت
اما در آن زخمی ز میخ در ندیدند
هم دخترت رنگ اسارت را ندیده
هم خواهرانت غارت معجر ندیدند
هم پیکرت عریان نمانده روی خاک و
هم غارت انگشت و انگشتر ندیدند
جانم فدای آن غریبی که به جسمش
جایی برای بوسه ی خواهر ندیدند
شاعر:وحید محمدی
________________________________________________
شعر مرثیه امام موسی کاظم (ع)
آسمان روی زمین جایی به جز زندان نداشت
غربتش را، آشنایی غیر زندانبان نداشت
بیملاقاتیترین زندانی قعر زمین
وقت تنهایی به جز از آسمان مهمان نداشت
ارثِ مَحبس بود، از زندان به زندان میرسید
عمرِ زندان سر میآمد؛ حبس او پایان نداشت
«ربِّ خَلِّصنی» پرِ پرواز از دیوار بود
جان برای پر کشیدن از تن او جان نداشت
روزهایش شب، شبش شب، کورسویی هم نبود
صفحهی تقویمِ عمرش جز شب هجران نداشت
اشکهایش سیلی و شلاق را مغلوب کرد
آسمان در چلهاش چیزی به جز باران نداشت
نور در زنجیرِ ظلمت هم پر از تنویر بود
آفتابی که فرار از نور او امکان نداشت
در عبایش داشت چترِ «اَلَّذینَ آمَنوا»
میگشود آن را برای هر کسی ایمان نداشت
«لَنترَانی» پاسخِ موسای آلالله نیست
نورِ مطلق چیزی از آیینهاش پنهان نداشت
شاعر:رضا قاسمی
________________________________________________
شعر مرثیه امام موسی کاظم (ع)
هر ز پا افتاده ای را ، دست یاری میدهی
بیقراری های هر دل را قراری میدهی
دل ، اگر عشقت نباشد،مشت خاکی بیش نیست
این تو هستی که به این دلها عیاری میدهی
ای که روزی میخورد کل زمین از یمن تو
شوق باران را تو بر ابر بهاری میدهی
روی پاهای خودش می ایستد سخت و سترگ
تا به کوه از خاک پای خود غباری میدهی
باز عزراییل در بین فدایی های تو
بانگ سر داده که (اذن جان نثاری میدهی؟)
از نگهبانان زندان وصف تو باید شنید
هرزن بدکاره را چون بند و باری میدهی
من بدهکار توام اما نمی آری به روم
ای که نان سفره ام را هم تو داری میدهی
شاعر:محمد کابلی
________________________________________________
شعر مرثیه امام موسی کاظم (ع)
قرعهٔ غربت به یار آشنا افتاده بود
فتنه هایِ زهر در جام بلا افتاده بود
درد غالب شد به قلبش، لحظه لحظه لرزه بر
دستهایِ حضرتِ مشکل گشا افتاده بود
با نفسهایی سرآسیمه جدالی سخت داشت
استخوانِ سینه اش در تنگنا افتاده بود
خورد مظلومانه بر دیوارِ زندان صورتش
حضرتِ باب الحوائج بیهوا افتاده بود
شد عبایش گرد و خاکی؛ خورد لبهایش ترک
رنگ و رو از چهرهٔ آقایِ ما افتاده بود
هم کبودی بر تنش، هم روی ساقِ پایِ او
ردّی از زخم ِ غل و زنجیرها افتاده بود
زهر با خود حنجرش را تکه تکه بُرده بود
با عطش یادِ شهیدِ کربلا افتاده بود
پیکرش رویِ پلِ بغداد جانم را گرفت
دل؛ پریشانحال یادِ بوریا افتاده بود
لرزه ها و ضجه ها انداخت بر ارکانِ عرش
خنجر کندی که در کارِ قفا افتاده بود
سنگ می بارید با شمشیرِ برّان بر تنش
در کنارِ خونِ در جریان؛ عصا افتاده بود
آبروی هر دو عالم بی کفن؛ عریان؛ سه روز
بر تنِ صحرایِ ماریه رها افتاده بود!
شاعر:مرضیه عاطفی
________________________________________________
شعر مرثیه امام موسی کاظم (ع)
بازهم خورشید پشت ابر پنهان می شود
باز هم مولایمان راهی زندان می شود
آری آن شب زنده دار تا سحر محو سجود
آنکه در وقت عبادت دیده گریان می شود
روزه دار روز ها و روضه دار شب به شب
جای جای صورت او جای باران می شود
ما گدایان را دعا کرده سر سجاده اش
درد نوکرها به لطف اوست، درمان می شود
حاجتش را بی برو برگرد می گیرد گدا
در حریم کاظمین او که مهمان می شود
بر در این خانه حتی انبیا جاروکشند
حضرت موسی درِ این خانه دربان می شود
واژه واژه حرف هایش چون چراغِ روشن است
بُشرحافی با کلامش اهل ایمان می شود
آن زن رقاصه آمد پیش او قدیسه شد
با نگاه لطف او کافِر مسلمان می شود
سِندیِ شاهِک چقدر آقای ما را زجر داد
ناله ی “خلصنی یا ربَ”ش دو چندان می شود
ساق پایش خرد شد در قعر این زندان تنگ
روزهای آخری رنجور و نالان می شود
عاقبت زهر خودش را ریخت زهر لعنتی!
حال آقا روز آخر چه پریشان می شود
روی یک تخته تنش افتاده، اما باز شکر
لااقل دارد لباس، این غُصه جبران می شود
کربلا اما تنی در قتلگاه افتاده بود
غرق تیر و نیزه و زخمی و عریان می شود
شاعر:علی میر حیدری
________________________________________________
شعر مرثیه امام موسی کاظم (ع)
حال زارش را ببین حال بکایش را ببین
بین این زندان بی روزن صفایش را ببین
زحمت زنجیر دارد در قنوت نافله
باهمین دست ورم کرده دعایش را ببین
سرفه های خونی اش بدکاره را هم پاک کرد
در مریضی هم دم مشکل گشایش را ببین
یک نفر میگفت موسی رفته از زندان مگر؟!
یکنفر میگفت نه؟ زیر عبایش را ببین!
آن امامی که به تخت عرش اعلی می نشست
در سیه چالش بیا امروز جایش را ببین
آنقدر زنجیر سنگین بود ساقش خرد شد
دل اگر داری خودت اوضاع پایش را ببین
دست بر دیوار سنگی زد رخش آتش گرفت
نوکر زهرا!گریز روضه هایش را ببین
لیله القدر نبی در پشت در آتش گرفت
دستهای شرمسار مرتضایش را ببین
چادر زهرا پرش به چادر زینب گرفت
از مدینه روضه های کربلایش را ببین
سنگ خورد و مشت خورد و به نماز شب نشست
در سجود این خدای غم خدایش را ببین..
شاعر:سید پوریا هاشمی
________________________________________________
شعر مرثیه امام موسی کاظم (ع)
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود در این شهر ايمانش
کسی که از خلیفه تا گدای کوچهگرد شهر
نمکپرورده بود از سفرههای فضل و احسانش
به حکمت، آیه آیه از لبش والعصر جاری بود
به رحمت، هر سحر فوج ملک بودند مهمانش
سكوت اشک زهرا بود و باید خواند دریایش
شکوه نام حیدر بود و باید خواند طوفانش
کسی از پشت این در دست خالی برنمیگردد
مگر بخشیده باشد حضرت موسی دوچندانش
به عطر ربنای جاری بین قنوت خود
بهشتی آفریده گوشۀ تاریک زندانش
نگاهش قبلهٔ خورشید و از زیباییاش این بس،
بگویم هست ماه آسمان آیینهگردانش
دلش آشفتهتر از تشنه کامیهای عاشوراست
عطش پشت عطش میریزد از لبهای عطشانش
گلو میداند این بغض نفسگیر صدایش را
که حتی کوه باشد میکند این داغ ویرانش…
شاعر:مهدی حنیفه
________________________________________________
شعر مرثیه امام موسی کاظم (ع)
ز موج اشک به چشمم، نگاه زندانیست
درون سینهام از غصّه، آه زندانیست
نه فرصتی نه توانی که راز دل گویم
بیان راز دلم در نگاه زندانیست
ستارهها اگر از آسمان فرو ریزند
بُوَد روا که به زنجیر، ماه زندانیست…
ز تیرگی، شب و روزش تفاوتی نکند
به محبسی که ولیِ اله زندانیست
ز اشک دیده چراغی مگر بر افروزد
سپیدهای که به شام سیاه زندانیست
خبر دهید به زهرا که یوسف دگرت
به جُرم اینکه ندارد گناه زندانیست
شاعر:استاد سید رضا مؤید
1- تنها دیدگاه هایی که با زبان فارسی نوشته شوند منتشر خواهند شد.
2- دیدگاه هایی که خلاف قوانین جمهوری اسلامی ایران باشند، تائید نخواهند شد.
3- از نوشتن دیدگاه هایی که ارتباطی با این مطلب ندارند خودداری کنید.