آهنگهای ویژه

  • استاد زارع شیرازی

    استاد زارع شیرازی

    آلبوم مجالس سال 1404

  • استاد زارع شیرازی

    استاد زارع شیرازی

    آلبوم مجالس سال 1403

  • استاد زارع شیرازی

    استاد زارع شیرازی

    آلبوم مجالس محرم و صفر سال 1403

  • حاج عبدالرضا هلالی

    حاج عبدالرضا هلالی

    آلبوم مراسم عزاداری شب پنجم محرم 1403/04/20 هیئت الرضا (ع)

  • کربلایی جواد مقدم

    کربلایی جواد مقدم

    نماهنگ رفیق

  • حاج محمد طاهری

    حاج محمد طاهری

    نماهنگ ساعتی بندگی - رمضان 1402

  • کربلایی امیر برومند

    کربلایی امیر برومند

    نماهنگ تصور کن

اشعار شب پنجم محرم – سال ۱۳۹۹

0
اشعار شب پنجم محرم - سال 1399

شعر شب پنجم محرم – عبدالله بن الحسن (ع)

طاقت ندارم لحظه ای تنها بمانی
من باشم و در حسرت سقا بمانی

من عبد تو بودم که عبدالله گشتم
نعم الامیری، عالی اعلا بمانی

فریاد هل من ناصرت بیچاره ام کرد
من مرده ام آقا مگر تنها بمانی؟!

قلبم، سرم، دستم همه نذر دو چشمت
من می دهم جان در ره تو تا بمانی

آقا نبینم در ته گودال باشی
ای زینت دوش نبی بالا بمانی

بالا نشینی و تو را پایین کشیدند
زیر لگدها زیر دست و پا بمانی

لعنت به این آب فرات و خنده هایش
راضی شده لب تشنه در این جا بمانی

با این که چندین عضو از جسم تو کم شد
تو تا ابد عشق دل زهرا بمانی

شاعر: حسین ایزدی
_______________________________

شعر شب پنجم محرم – عبدالله بن الحسن (ع)

شهید شد گودال
و زیر نیزه تنش ناپدید شد گودال
حسین سوره‌‌ی نور
ز نیزه شأن نزول حدید شد گودال
و جسم عبدالله
مراد بود و برایش مرید شد گودال
رسید حرمله و
به زنده ماندن او نا امید شد گودال
پس از سنان و شَبَث
رسید چکمه و زخمش شدید شد گودال
به تن گره خورده
زره شده‌ست و به روی بدن گره خورده
ببین که در گودال
به بوی سیب بوی یاسمن گره خورده
تمام شد دوری
تن حسین به جسم حسن گره خورده
که جسم عبدالله
چنان کفن به تن بی کفن گره خورده
به لکنت افتاده
چقدر نیزه به هم در دهن گره خورده
چقدر سُم ستور
میان همهمه بر پیرهن گره خورده

شاعر: مهدی رحیمی
____________________________

شعر شب پنجم محرم – عبدالله بن الحسن (ع)

سر می نهد تمام فلک زیر پای او
دل می برد ز اهل حرم جلوه های او

عبدالله است و ایل و تباری کریم داشت
با این حساب عالم و آدم گدای او

انگار قاب کوچکی از عکس مجتبی
هر لحظه می تپد دل زینب برای او

او حس نمی کند که یتیم است و خون جگر
تا با حسین می گذرد لحظه های او

بالاتر از تمامی افلاک می نشست
وقتی که بود شانۀ عباس جای او

نیمش حسن و نیمه دیگر حسین بود
بوی مدینه می رسد از کربلای او

مثل رقیه روح و روان حسین بود
او همچو عمه دل نگران حسین بود

شاعر: مسعود اصلانی
________________________________

شعر شب پنجم محرم – عبدالله بن الحسن (ع)

کشته‌ی دوست شدن در نظر مردان است
پس بلا بیشترش دور و بر مردان است

یازده ساله ولی شوق بزرگان دارد
در دل کودک این‌ها جگر مردان است

همه اصحابِ حرم طفل غرورش هستند
این پسربچّه‌ی خیمه پدر مردان است

بست عمّامه همه یاد جمل افتادند
این پسر هرچه که باشد پسر مردان است

نیزه بر دست گرفتن که چنان چیزی نیست
دست بر دست گرفتن هنر مردان است

بگذارید «حسن» بودن او جلوه کند
حبس در خیمه شدن بر ضرر مردان است

گرچه «ابنُ‌الحسنم»؛ پُر شدم از ثارالله
بنویسید مرا «یابنَ‌اباعبدالله»

شاعر: علی اکبر لطیفیان
____________________________

شعر شب پنجم محرم – عبدالله بن الحسن (ع)

تمامِ ماهِ محرم کران کران حسن است
حسن حسین شده پس”حسین جان”حسن است

حسن حسین شده تا حسین جلوه کُنَد
اگر حسین شنیده بدان که آن حسن است

اگر ظهور کُنَد خیره خیره می‌بینیم
به هر نَفَس حسن است و به هر زبان حسن است

حسن شُکوهِ حسین و حسن شُکوهِ علی
حسن شبیهِ رسول است پس اذان حسن است

بر آستانِ علی آمدیم و فهمیدیم…
هم آستان حسن است و هم آسمان حسن است

به شانه‌ی حَسَنش تکیه داد زهرا گفت :
که تکیه گاهِ تمامیِ خاندان حسن است

حسین گفت “اَخی خیرُ مِنّی و یعنی
امامِ کربُبلا نیز بی گمان حسن است

بیا به میمنه و میسره زمانِ نَبَرد
ببین به کرببلا شورِ هر جوان حسن است

که ضربِ تیغِ علی‌اکبر‌ست یا حسن و
که تیرِ حضرت عباس را کمان حسن است

حسن غریب شد اما خدا گواهِ من است
تمامِ مقصد این روضه‌ها همان حسن است

شاعر: حسن لطفی
________________________

شعر شب پنجم محرم – عبدالله بن الحسن (ع)

رها کن عمه مرا باید امتحان بدهم
رسیده موقع آنکه خودی نشان بدهم

رها کن عمه مرا تا شجاعت علوی
نشان حرمله و خولی و سنان بدهم

دلم قرار ندارد در این قفس باید
کبوتر دل خود را به آسمان بدهم

عمو سپاه حسن می رسد به یاری تو
من آمدم که حسن را نشانتان بدهم

عمو شلوغی گودال بیش از اندازه است
خدا کند بتوانم نجاتتان بدهم

سپر برای تو با سینه می شوم هیهات
اگر به نیزه و شمشیرها امان بدهم

مگر که زنده نباشم که در دل گودال
اجازهء زدنت را به کوفیان بدهم

من آمدم که شوم حائل تو با عمه
مباد فرصت دیدن به عمه جان بدهم

عمو ببین شده دستم ز پوست آویزان
جدا شود چو علمدار اگر تکان بدهم

کسی ندیده به گودال آنچه من دیدم
عمو خدا نکند من ز دستتان بدهم

صدای مرکب و نعل جدید می آید
عمو چگونه خبر را به استخوان بدهم

فقط نصیب من و شیرخواره شد این فخر
که روی سینۀ مولای خویش جان بدهم

عزیز فاطمه انگشتر تو را ای کاش
بگیرم و خودم آن را به ساربان بدهم

برای آنکه جسارت به پیکرت نشود
خودم لباس تنت را به این و آن بدهم

شاعر: مهدی مقیمی
____________________

شعر شب پنجم محرم – عبدالله بن الحسن (ع)

ز جانش چشمه چشمه خون به باغ باغبان میداد
پناه باغبان بود این گل سرخی که جان میداد

زمام جان به دست و با تمام کودکی هایش
بزرگی را نشان دوستان و دشمنان میداد

جهان بینی یک عالم به دست او دگرگون شد
که دست پرپرش درس مروت بر جهان میداد

به عطر کهنه پیراهن، چنان جان غزل پیچید
که با هر آه شعر تازه دست شاعران میداد

به دامان که بود این دست نیلی لحظه آخر
که اینگونه شمیم یاس و عطر ارغوان میداد

نشانی از تن در خاک و خون پیچیده پیدا نیست
دوباره غم گواه از یک مزار بی نشان میداد

شاعر: فاطمه معصومی
________________________

شعر شب پنجم محرم – عبدالله بن الحسن (ع)

ای عمو تا نالۀ هَل مِن مُعینت را شنیدم
از حرم تا قتلگه با شور جانبازی دویدم

آنچنان دل بُرد از من بانگ “هَل مِن ناصِر” تو
کآستینم را ز دست عمّه ام زینب کشیدم

گرچه طفلی کوچکم امّا قبولم کن عمو جان
بر سر دست تو من قربانی شش ماهه دیدم

کس نداند جز خدا کز غصّۀ مظلومی تو
با چه حالی از کنار خیمه تا مقتل رسیدم

تا بُرون از خیمه گه رفتی دل من با تو آمد
تو به رفتن رو نهادی من ز ماندن دل بُریدم

دست من افتاد از تن گو سرم بر پایت اُفتد
سر چه باشد؟ تیر عشقت را به جان خود خریدم

بانگ “وا اماه” سر دادم چو بازویم شکستند
سوختم تا آه زهرا را دم آخر شنیدم

جای بابایم امام مجتبی خالی است اینجا
تا ببیند من به قربانگاه تو آخر شهیدم…

شاعر: استاد غلامرضا سازگار
_______________________

شعر شب پنجم محرم – عبدالله بن الحسن (ع)

هرکه خواهد بخدا بندگی آغاز کند
باید عبداللَهی احساس خود ابراز کند
کیست این طفل که در کودکی اعجاز کند
قدرت فاطمی اش بُرده به بابا حَسَنش

کیست این طفل که تفسیر کند مردن را
سهل انگاشت به میدان عمل رفتن را
غیرت حیدری اش ریخت بهم دشمن را
یازده ساله ولی لایق رهبر شدنش

واژه ای نیست به مداحی این آزاده
چه مقامی است خدا داده به آقازاده
از کجا آمد و راهش به کجا افتاده
دامن پاک عمو بود از اول وطنش

بی زِرِه آمد و جان را زِ ره قرآن کرد
بی سپر آمد و دستش سپر جانان کرد
بی رجز آمد و ذکر عمویش طوفان کرد
بی کفن بود ولی خون تنش شد کفنش

از حرم آمدنش لرزه به لشگر انداخت
جان خود را سپر جان عمو جانش ساخت
ای بنازم به مقامش که چه جایی جان باخت
مثل شش ماهه شده شیوۀ جان باختنش

بی درنگ آمد و بر پرچم دشمن پا زد
خوب در معرکه فریاد سرِ اعدا زد
بوسه بر روی عمو از طرف بابا زد
بوسه زد نیزۀ بی رحم به کام و دهنش

چه پذیرایی نابی است در این مهمانی
خنجر و نیزه و شمشیر و سنان شد بانی
عاقبت هم شده با تیر سه پر قربانی
پَرت شد با سرِ نیزه سوی دیگر بدنش

همچو بابا همه اسرار نهان را می دید
بر تن پاک عمو تیر و سنان را می دید
او لگد خوردن دندان و دهان را می دید
دید در هلهله ها ضربه به پهلو زدنش

مَحرم سِر شد و اسرار نهان افشا شد
دید تیر آمد و بر قلب عمویش جا شد
ذکر ((لا حول)) شنید و همه جا غوغا شد
در دو آغوش حسین و حسن افتاد تنش

تیغی آمد به سر او سر و سامانش داد
زودتر از همه کس رأس به دامانش داد
لب خندان پدر آمد و درمانش داد
مادرش فاطمه آمد به طواف بدنش

شاعر: محمود ژولیده
___________________________

شعر شب پنجم محرم – عبدالله بن الحسن (ع)

پامال شد با چکمه وقتی آرزویش
پای برهنه، با ادب، می رفت سویش

او باقیات الصالحات مجتبی بود
یا باقیات خیمه ی سبز عمویش

او قاصد دلتنگی اهل حرم بود
از دست زینب پر زده تا بام کویش

با «ادخلوها بسلامٍ آمنین»ش
شمر و سنان را دور می کرد از گلویش

در کوچه گودال، گم شد گوشواره
یک مجتبی دارد می آید جستجویش

با جذبه ای قطعا، ضریح زخم خورده
آغوش خود را باز خواهد کرد رویش

او دست داد و دست های مادری را
حس کرد وقتی شانه می زد بین مویش

از صورت معصوم او یاقوت می ریخت
آنکه زبرجد می چکیده از وضویش

تشییع جسمش روی دوش نعل ها بود
وقتی عسل لبریز می شد از سبویش

اسماء حسنی را به روی خاک می دید
لاهوت را زخمی زخمی رو به رویش

ذکر “غیاث المستغیثین” زخم می خورد
وقتی عصا می خورد بر جسم عمویش

بر سینه سنگینی کند شرح شهودش
“و الشمر” بود و خنجر و راز مگویش

شاعر: محسن حنیفی
_______________________________

شعر شب پنجم محرم – عبدالله بن الحسن (ع)

ز جانش چشمه چشمه خون به باغ باغبان میداد
پناه باغبان بود این گل سرخی که جان میداد

زمام جان به دست و با تمام کودکی هایش
بزرگی را نشان دوستان و دشمنان میداد

جهان بینی یک عالم به دست او دگرگون شد
که دست پرپرش درس مروت بر جهان میداد

به عطر کهنه پیراهن، چنان جان غزل پیچید
که با هر آه شعر تازه دست شاعران میداد

به دامان که بود این دست نیلی لحظه آخر
که اینگونه شمیم یاس و عطر ارغوان میداد

نشانی از تن در خاک و خون پیچیده پیدا نیست
دوباره غم گواه از یک مزار بی نشان میداد

شاعر: فاطمه معصومی
_______________________________

شعر شب پنجم محرم – عبدالله بن الحسن (ع)

ای عمو تا نالۀ هَل مِن مُعینت را شنیدم
از حرم تا قتلگه با شور جانبازی دویدم

آنچنان دل بُرد از من بانگ “هَل مِن ناصِر” تو
کآستینم را ز دست عمّه ام زینب کشیدم

گرچه طفلی کوچکم امّا قبولم کن عمو جان
بر سر دست تو من قربانی شش ماهه دیدم

کس نداند جز خدا کز غصّۀ مظلومی تو
با چه حالی از کنار خیمه تا مقتل رسیدم

تا بُرون از خیمه گه رفتی دل من با تو آمد
تو به رفتن رو نهادی من ز ماندن دل بُریدم

دست من افتاد از تن گو سرم بر پایت اُفتد
سر چه باشد؟ تیر عشقت را به جان خود خریدم

بانگ “وا اماه” سر دادم چو بازویم شکستند
سوختم تا آه زهرا را دم آخر شنیدم

جای بابایم امام مجتبی خالی است اینجا
تا ببیند من به قربانگاه تو آخر شهیدم…

شاعر: استاد غلامرضا سازگار
___________________________

شعر شب پنجم محرم – عبدالله بن الحسن (ع)

کیست این طفل های و هوی حسن
آخرین برگِ آرزوی حسن
هر زمان شانه می‌‌زدش زینب
بینِ آن شانه بود موی حسن
تاکه عباس روبرویش بود
تو بگو بود روبروی حسن
مانده است تا به قدرِ همتّ خود
که نگهدارد آبروی حسن
بچه‌های حسن همه شیراند
کربلا داشت شش سبوی حسن*
وقت دیدارِ او میان حرم
چقدر می‌رسید بوی حسن

یاکریمِ سرایِ زهرا بود
سومین مجتبای زهرا بود

بسکه پُر دیده جایِ بابا را
که ندارد هوای بابا را
یازده سال می‌شنیده فقط…
از عمویش صدای بابا را
روی دوش حسین می‌دیده
پنج نوبت ردای بابا را
سال‌ها هم مواظبش بودند
نشنود ماجرای بابا را
سال‌ها دیده بود ماهِ صفر
سالگردِ عزای بابا را
قاسمش گفته بود در گوشش :
دیده‌ام ردِّ پای بابا را

در رگش خون جاریِ حسن است
آخرین یادگاری حسن است

این پسر نازِ پنج تَن دارد
هم حسین است هم حسن دارد
چشمِ بَد دور چون امیرِ جمل
هوسِ جنگ تَن به تَن دارد
حرف او حرف ساختن نیست
جگرش بوی سوختن دارد
نیت‌اش را حسین می‌دانست
که بجای زره کفن دارد
دید با بالِ جبرئیلیِ خود
با عمو میلِ پَر زدن دارد
قامت او به قدِ شمشیر است
سپر از دست در بدن دارد

خواهرم نور عین ، عبدله است
حسن ابن حسین ، عبدله است

جایِ آن نیست استخاره کند
با سرانگشت هِی اشاره کند
یا که باید نماند و برود
یا بمیرد فقط نظاره کند
عمه محکم گرفته بازویش
آستین را کشید پاره کند
قدر انبوهِ زخمهای عموست
نَفسَش را اگر شماره کند
ناگهان در میان آن برزخ
قبل آنکه جگر شراره کند
دستِ او را کشید بابایش
پدرش آمده که چاره کند

می‌‌دود حال یک نفس به شتاب
اّجتمع عِدَةًُ مِن الاَعراب….

دید یک دشت سر به سر جمع است
دورِ او سی هزار ، سر جمع است
بینِ گودال رویِ آن مظلوم
تیغ و سرنیزه و سپر جمع است
دورِ آن شیب ازدحامی هست
پای آن شیب بیشتر جمع است
پیرمردان و ناجوانمردان
از حرامیِ خیره سر جمع است
از سنان و سه‌شعبه و از سنگ
از عصا دشنه و تبر جمع است
دید عمو را به هرطرف پخش است
دید او را که مختصر جمع است

عِدةًُ مِن جماعتِ الاَعراب
می‌زنندش چه بی حساب و کتاب

روی آن سینه تا به رو اُفتاد
سینه بر سینه‌ی عمو اُفتاد
بیشتر غرق شد در آن آغوش
طفل در اَبرِ آرزو اُفتاد
یازده بار زیرورو شد آه
یازده بار زیر و رو اُفتاد
غرقِ ثاراله است عبدالله
بین لشکر بگو مگو اُفتاد
حرمله آمد و در این دعوا
نظرش زود بر گلو اُفتاد

عاقبت با عمو یکی شده بود
آن گلو این گلو یکی شده بود

شاعر: حسن لطفی
____________________________

شعر شب پنجم محرم – عبدالله بن الحسن (ع)

نالۀ غربتی از کرببلا می آید
حاجی عشق به میعاد منا می آید

راه را باز نموده همه تعظیم کنید
پسر شیرِ جمل عبدخدا می آید

محک عشق کجا بر سرسن و سال است
کودک اما یلی انگشت نما می آید

کرسی عرش خدا گوشۀ گودال شده
پا برهنه به ملاقات خدا می آید

نه زره دارد و نه خوود و نه شمشیر عجب
چه کریمانه به معراج دعا می آید

می دود عمۀ ما سوی مسیری ای وای
درحرم بی ادبی چکمه به پا می آید

خیره شد برق نگاهم به نوک شمشیری
بی هوا این لبۀ تیغ کجا می آید

دست خود را سپر حنجر یارم کردم
ته گودال سرم باز چه ها می آید

بین آغوش عمو بودم و کندند سرم
ناله و شیون ام النجبا می آید

آنقدر روی ضریح بدنش راه مرو
جان ندادست و زحلقوم صدا می آید

جگر خواهر او ریخت بهم بس کن شمر
گیسوان سر او ریخت بهم بس کن شمر

آمدی سر ببری تیز بکن خنجر را
از قفا حنجر او ریخت بهم بس کن شمر

بی حیا دست که داری به نوک چکمه چرا
گیسوی مادر او ریخت بهم بس کن شمر

این چه رسمیست عرب نیزۀ خود میشکند
همۀ پیکر او ریخت بهم بس کن شمر

شاعر: قاسم نعمتی
____________________________________

شعر شب پنجم محرم – عبدالله بن الحسن (ع)

در دلش حس کرد آشوب و غمی ناگاه را
در دلِ گودال تا که دید عبدالله(ع) را

نوجوانی که رسید و با شجاعت بی هراس
شد سپر! آخر رقم زد لحظۂ دلخواه را

پیکرش از ازدحام نیزه ها مجروح شد
سمت او میدید خشم عده ای گمراه را

تیرباران بود و محکم داشت در آغوش خود
یک تنِ بی جان که می آورد بر لب آه را

با غضب فریاد میزد «لا أفارق عَمّي» و
بست با آرنج؛ بر شمشیر فوراً راه را

بوسه زد جای حسن(ع) بر صورتِ خونی حسین(ع)…
بعد از دستی که شد از پیکرش کوتاه را

یادگارِ مجتبی(ع) جان داد زیر دست و پا
دید زینب(س) باز هم یک غربتِ جانکاه را!

شاعر: مرضیه عاطفی

 

لینک کوتاه

اشتراک گذاری

در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

دیدگاه ها

1- تنها دیدگاه هایی که با زبان فارسی نوشته شوند منتشر خواهند شد.

2- دیدگاه هایی که خلاف قوانین جمهوری اسلامی ایران باشند، تائید نخواهند شد.

3- از نوشتن دیدگاه هایی که ارتباطی با این مطلب ندارند خودداری کنید.