اشعار شب سوم محرم ۱۴۰۱

شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت
وقت دلتنگی همیشه او کنارم مینشست
بیوفا دنیا انیس و همزبانم را گرفت…
روز عاشورا چه روزی بود؟ حیرانم هنوز
جانِ کوچک تا بزرگ خاندانم را گرفت
خرمنِ جسمی نحیف و آتشِ داغی بزرگ
درد رد شد از تنم، روح و روانم را گرفت
تار شد تصویر عمه، از سفر بابا رسید!
«آن مَلک» آهی کشید و بعد جانم را گرفت
شاعر:کاظم بهمنی
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
گوش من سنگین شده بابا شنیدن مشکل است
دست هایم راببین نازت خریدن مشکل است
نا نمانده تاکه بردارم سرت را از زمین
راس خونینت درآغوش کشیدن مشکل است
لکنتی افتاده در گفتار من.. بابا ببخش
با دهانی که شکسته بوسه چیدن مشکل است
قدر چل سال از زمانه باز سختی دیده ام
بیش از این پای شما بابا چکیدن مشکل است
خواستم تاروی زانویم بگیرم این سرت
دیدم انگاری دگر قامت خمیدن مشکل است
مردم وزنده شدم تا در خرابه آمدی
روی ماهت را بهروی نیزه دیدن
مشکل است
از زبانت جمله ای گفتی؟ بگو تا بشنوم
گوش من سنگین شده بابا شنیدن مشکل است
شاعر:محسن راحت حق
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
رفتی و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی
گفتم غریبی، نه غریبی چاره دارد
آه از یتیمی ای پدر، آه از یتیمی!
من بودم و غم، روز روشن، شهر کوفه
روی تو را بر نیزه دیدم، دیدم از دور
در بین جمعیت تو را گم کردم اما
با هر نگاه خود تو را بوسیدم از دور
من بودم و تو، نیمهشب، دروازهٔ شام
در چشم من دردی و در چشم تو دردی
من گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم
تو گریه کردی، گریه کردی، گریه کردی
در این زمانه سرگذشت ما یکی بود
ای آشنای چشمهای خستهٔ من
زخمی که چوب خیزران زد بر لب تو
خار مغیلان زد به پای خستهٔ من
ای لاله! من نیلوفرم، عمه بنفشه
دنیا ندیده مثل این ویرانه باغی
بابا شما چیزی نپرس از گوشواره
من هم از انگشتر نمیگیرم سراغی
شاعر:سید محمد جواد شرافت
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
چشم تو را چقدر به این در گذاشتند؟
گفتی پدر، مقابل تو سر گذاشتند
تنها به این بسنده نکردند شامیان
پا را از این که بود فراتر گذاشتند…
بگذار عمۀ تو بگوید که بر دلش
یک روز داغ چند برادر گذاشتند؟
آن آتشی که سوخت درِ خانۀ علی
بر جان لالههای پیمبر گذاشتند
دستان کوچک تو به پهلوست، پیش از این
این درد را به پهلوی مادر گذاشتند
ای دختر سه ساله تو هم مثل مادری
این ارث را برای تو دختر گذاشتند
داغ تو ابرهای جهان را بهانه داد
داغی که تا سپیدۀ محشر گذاشتند
آن شب فرشتهها همه از عرش آمدند
بر زانوان کوچک تو سر گذاشتند…
سهم تو گریه بود و همین گریههای تو
چشمان شهرهای مرا تر گذاشتند
از انتقام گفتم و شعرم تمام شد
این فصل را به نوبت دیگر گذاشتند
شاعر:عباس شاه زیدی
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
کم آمده است مرغ دلم آب و دانهاش
خال لبت کجاست که گیرم نشانهاش
دستت نرفت در کمرم آن قدر که شمر
پیچید دور گردن من تازیانهاش
آتش بگیرد ای پدر ای کاش سر به سر
بازار شام و روسری بچهگانهاش
سنگ عقیق تو به دکانی به کوفه بود
بر سنگ بسته باد دکان و دهانهاش
نیمی به شعله سوخت و نیمی به باد رفت
زلفم که بود دست اباالفضل شانهاش
دختر پدرپرست بود منع من مکن
دختر دلش خوش است به بوس شبانهاش
یادم نرفته است درختی که بین راه
رخسارۀ تو بود چراغ شبانهاش
یادم نرفته است که راهب مسیح شد
زآن کُنج لب به کُنج کلسیا و خانهاش
از راهب و درخت چه کم داشت دخترت
آویز این دلی و بهای بهانهاش
روز جزا که هر که بیارد عبادتی
معنی دلش خوش است به شعر و ترانهاش
شاعر:محمد سهرابی
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
امشب که با تو انس به ویران گرفته ام
ویرانه را به جای گلستان گرفته ام
امشب شب مبارک قدر است و من تو را
بر روی دست خویش چو قرآن گرفته ام
از میزبانی ام خجلم سفره ام تهی ست
نان نیست جان به مقدم مهمان گرفته ام
پاداش تشنه کامی و اجر گرسنگی
گل بوسه ای است کز لب عطشان گرفته ام
از بس که پابرهنه به صحرا دویده ام
یک باغ گل ز خار مغیلان گرفته ام
بر داغدیده شاخۀ گل هدیه می برند
من جای گل، سرِ تو به دامان گرفته ام
زهرا به چادرش ز علی می گرفت رو
من از تو رو به موی پریشان گرفته ام
شاعر:استاد غلامرضا سازگار
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
سلام کرد و نشان داد جای سلسله را
چه بی مقدمه آغاز می کند گله را
نه از سنان و نه از شمر گفت نه خولی
بهانه کرد فقط طعنه های حرمله را
نگاش چونکه به رگ های نامرتب خورد
نکرد شکوه و پوشاند زخم آبله را
ز استلام لب و خیزران شکایت داشت
از اینکه چوب، رعایت نکرد فاصله را
کشید زجر، هم از دست زجر هم پایش
شبی که گم شد و گم کرده بود قافله را
سبب چه بود که هنگامه ورود به شام
نمی شنید صدای بلند هلهله را
و در ازای دو تا بوسه داد جانش را
ندیده چشم کسی اینچنین معامله را
شاعر:محمد علی بیابانی
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
این شنیدم که چو آید به فغان طفل یتیم
افتد از نالۀ او زلزله بر عرش عظیم
گر چنین است چه کردهست ندانم با عرش
آه! طفلی که غریب است و اسیر است و یتیم
از چه ویران نشدی ای فلک آندم که شدند
اهلبیت شه بییار به ویرانه مقیم
ساخت ویرانهنشین ظلم عدو قومی را
که خداوند ثنا گفته به قرآن کریم…
گشت آن سلسله را روز و شب و صبح و مسا
آه و فریاد انیس و، غم و اندوه ندیم
بود با یاد قد تازه جوانان همه را
قدی از هجر دوتا و دلی از غصّه دو نیم
دید در خواب رقیّه که به دامان پدر
کرده جا با دلی آسوده ز هر وحشت و بیم
بگُشودی دهن از شوق پدر بهر سخن
بشکفد غنچه به وقت سحر از فیض نسیم…
گشت بیدار و برآورد خروش و سر شاه،
آمد از بهر تسلّای وی از لطف عمیم
داشت از بهر پذیرایی مهمان عزیز
نیمهجانی به تن و کرد همان دم تسلیم…
شاعر:استاد صغیر اصفهانی
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
گریه کن گریه، که احیای همه احکام است
التیام جگر سوختهی اسلام است
گریه کن، سینه بزن، آه بکش، مرگ بخواه
نوکر از روضه اگر جان ندهد ناکام است
لب دلسوخته ها را همه شب دوخته اند
گریه کن، گریه زبان همه ی ایتام است
آن قتیل العبراتی که به ما گفت حسین
گریهی زینب، در حال عبور از شام است
ای که باران به دعای تو می آمد…حالا
سنگ می بارد و هر سنگدلی بر بام است
نیستی تا که ببینی دم دروازه شام
دل بی تاب رباب تو چه ناآرام است
چوب میزد به دهانت پسر مرجانه
چوب در دستی و در دست دگر یک جام است
دختری داشتی ای شاه و کنیزش خواندند
چه بگویم…همه روضه همان الشام است
شاعر:مسعود یوسف پور
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
زهرا شدی و قد کمانت گواه تو
آرام شد سر پدرت در پناه تو
زینب شدی به حکم رد تازیانه ای
که اینچنین نشسته به چادر سیاه تو
مثل پدر قدم به قدم در نگاه دشت
خون گریه کرده خار مغیلان به راه تو
از زجر دیدنت چه بگویم که نیمه شب
دست خسوف پرده کشیده به ماه تو
تشت طلا شبیه به ظرف طعام نیست
سیلی چه کرده با دل خون نگاه تو؟
اشکت تباه کرده شب و روز شام را
دیگر چه حاجت است به نفرین و آه تو؟
زخمی ترین سه سالهی تاریخ بوده ای
معصوم بودنت شده تنها گناه تو
شاعر:احمد حیدری
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
خودم را میکِشم سویت دو پایِ ناتوان را نَه
غمم از یاد بُردم طعنههای کودکان را نَه
سرِ تو رفت و قولت نه یقینم بود میآیی
به عمه صبر دادی دخترِ شیرینزبان را نَه
تمام دختران خوابند زیرِ چادرِ عمه
یتیمت را ببر سربارم اما عمهجان را نَه
خداصبرت دهد دیدی که میخندند بر وضعم
که بر هر زخم طاقت داشتم زخم زبان را نَه
شنیدم غارتت کردند و عُریانت به خود گفتم
که دزدان را نمیبخشم خصوصا ساربان را نَه
حلالت میکنم ای تازیانه سنگ خاکستر
حلالت میکنم ای خار اما خیزان را نَه
همینکه چوب میخوردی لبانم چاک میخوردند
به او گفتم بزن من را ولیکن آن دهان را نَه
طنابی در تمام شهر دورِ گردنِ ما بود
فقط گفتم بکش مویم ولی این ریسمان را نَه
گذشتم با مکافات از حراجیِ یهودیها
من عادت داشتم بر درد ، درد استخوان را نَه
به من برمیخورَد ما سفرهدارِ عالمی هستیم
بیاندازید سویم سنگ اما تکه نان را نَه
اگرچه کودک و پیرش هولم دادند و مو کندند
پدر بخشیدم آنان را ولی پیرِزنان را نَه
شاعر:حسن لطفی
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
آیینه دار عصمت کبرا رقیه
بالا نشین عالم بالا رقیه
بابای او باب نجات امت است و
باب ورود قلب این بابا رقیه
دنیا اسیر دست های کوچک اوست
فردا امیر عرصهٔ عقبی رقیه
ابر کرم، باران رحمت، رود جود است
عالم کویر تشنه و دریا رقیه
با هر نفس از نای عاشق روضه خیزد
دم یا حسین و بازدم هم یا رقیه
هم کوثر و هم کاف ها یا عین صاد است
زینب ترین زهرای عاشورا رقیه
با یک نگاه از گوشهٔ چشم کبودش
حاجات ما را می کند امضا رقیه
از اربعین جا ماند اما ماند رزقِ
مشّایهٔ ما سینه زن ها با رقیه
از کربلا تا شام با صدها مغیره
شد قاب عکس روضهٔ زهرا رقیه
دوران هجرانش سر آمد تا سر آمد
بر زانویش بنشاند بابا را رقیه
حالا خرابه هیئت و او روضه خوان است
گشته گریزش بوسه بر رگها رقیه
شاعر:سعید نسیمی
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
بی تو پنهان کردن بغض گلو مشکل شده
زندگی دور از تو و دور از عمو مشکل شده
گریه کردم! آمدی با «سر»…خدایا حاجتم-
-شد برآورده، اگر چه آرزو مشکل شده
جانِ من بابا کجا بودی که مویت سوخته؟!
دست-بردن بین مویَت؛ مو به مو مشکل شده
عمه زینب(س) تازیانه خورد جای ما همه
نا ندارم! گفتنِ راز مگو مشکل شده
زجر(لع) بسکه بر دهانِ من زده با پشتِ دست
زخم بر لب دارم و این گفتگو مشکل شده
میگذارم این سرت را آنطرف پهلوی خود
چون برایم دیدنِ از روبرو مشکل شده
سنگ خورده روی چشمانم سرِ بازار شام
تار می بینم! برایم جستجو مشکل شده
میکشم دست کبودم را به روی صورتت
بوسه بر پیشانی و زخم ِ گلو مشکل شده!
شاعر:مرضیه عاطفی
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
هنوز ردَ غروبت در آسمان باقیست
طلوع سرخ تو باقیست، تا جهان باقیست
در این دیار، که فانیست هر چه شادی و غم
غمِ مقدسِ داغِ تو همچنان باقیست
قسم به «قَوِّ عَلیٰ خِدمَتِکْ»، جوارح من
در اختیار غم توست، تا توان باقیست
بیا و مشتری آبروی چشمم باش
هنوز قطرهی اشکی در این دکان باقیست
سیاهیام؛ نه زغالی که چای دم داده
منم همانچه که در قعرِ استکان باقیست
هزار و نهصد و پنجاه بار باید مرد
چقدر زخم شنیدم؛ چقدر جان باقیست
صدای کشتنت اللهاکبرِ کوفیست
هنوز داغ تو در روضهی اذان باقیست
مگر جماعت کفتار غارتت کردند؟!
که از رشیدِ تنت چند استخوان باقیست
اگر چه جوهر تاریخ، قطرهقطره مکید
هنوز خون تنت در رگ زمان باقیست
شاعر:رضا قاسمی
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
“پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمیگیرد؟
غروب غربت ما از چه رو پایان نمیگیرد؟
پدر! حالا که تو در آسمان هستی بپرس از ابر
که من از تشنگی پرپر زدم، باران نمیگیرد؟
علیاکبر پس از این شانه بر مویم نخواهد زد
علیاصغر سرانگشت مرا دندان نمیگیرد
به بازی باز هم خود را به مردن زد عموجانم
ولی با بوسههایم چون همیشه جان نمیگیرد
نگاه عمه طعم اشک دارد، امشب تلخیست
دل دریایی او بیدلیل اینسان نمیگیرد
نمیدانم چرا این ذوالجناح مهربان امشب
تمرّد میکند، از هیچکس فرمان نمیگیرد
پدر! میترسم، این تشویش را پایان نخواهی داد؟
دلم آرام جز با چند خط قرآن نمیگیرد”
شاعر:آرش شفاعی
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
کیست تا چاره کند غربت این قافله را
زخم جانسوز به جا مانده ی از سلسله را
غیر این روسری پاره که بر سر دارم
نیست چیزی که ببندم دهن آبله را
دست و پا گیرم و تقصیر خودم نیست ببین
برده ام از همه ی همسفران حوصله را
رمقی نیست به جسمم که بیایم پیشت
تو بیا سوی من این چند قدم فاصله را
آنقدر دشمن تو مشت زده بر دهنم
که نمانده دهنی تا به تو گویم گله را
خولی و شمر و سنان چشم چرانند ولی
کاش می شد که نبینیم دگر حرمله را
وای از شام که یک عمر به ما سخت گذشت
بس که از حد گذراندند کف و هلهله را
کوچه ها تنگ و پر از ننگ به دست همه سنگ
کاش بودی که بگیری جلوی غلغله را
عمه در مانده شد و گریه امانش را برد
نتوانست که پایان دهد آن غائله را
شاعر:حسن شیرزاد
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
دختر چه میخواهد؟
جز کنج آغوش پدر دیگر چه میخواهد؟
جز دیدن بابا
مرهم برای سینهی مضطر چه میخواهد؟
با گریه میگوید؛
حالا رقیه با سر او هرچه میخواهد
خلخال یا معجر؟
من که نفهمیدم پدر، آخر چه میخواهد!
بابا نمیدانم!
ازجان من این زجر زجرآور چه میخواهد؟
پس کو عمو عباس؟
بر نیزه راس اکبر و اصغر چه میخواهد؟
پایش ورم دارد
درد زیادی با خودش در هرقدم دارد
با اینکه کمسن است
اما شبیه عمّه زینب قد خم دارد
شبها نمیخوابد
آنقدر که در سینهاش احساس غم دارد
آنقدر هم بد نیست
این موی آشفته فقط یکشانه کم دارد
در زیر چشم خود
ارثی کبود از مادر اهلحرم دارد
دشمن نبرده؟ نه!
بخشید النگو را خودش از بس کرم دارد
بغض گلویش را
میخورد تا میدید روی نی عمویش را
در کوچهوبازار
با آستین پاره میپوشاند مویش را
بردند شامیها
با آن لباس پارهپاره آبرویش را
از رنگ رخساره
میفهمد آخر هرکسی راز مگویش را
خیلی دلش تنگ است
دوری بابا تنگ کرده خلقوخویش را
دندانش افتاده
سیلی عوضکردهست روی خندهرویش را
پَر دردسر دارد
وقتی که سنگین میشود سر، دردسر دارد
خواهر اگر باشد
بین شلوغی هی برادر دردسر دارد
مویی که میسوزد
وقتی که باشد زیر معجر دردسر دارد
اصلا چه بهتر سوخت
القصه در بازار کمتر دردسر دارد
القصه در بازار
فهمیدهام خلال و زیور دردسر دارد
القصه در بازار
در ازدحام چشم، دختر دردسر دارد…
شاعر:انجمن ادبی بروجرد
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
انداخته روی سر من جا گُلِ سر
از روسری گفتم برایت یا گُلِ سر
روزی سرت را طبل ها می بُرد اما
می برد دشمن از تمام ما گُلِ سر
چشمم که بر انگشتری ساربان خورد
دادم هوا می رفت که بابا … گُلِ سر
هرشب برایم عمه جان با آه میگفت
می آورد بابای تو فردا گُلِ سر
امشب بیا بگذر ز خیر گوشواره
جشنی بگیر اینجا برایم با گُلِ سر
دستی نداری که ببافی گیسویم را
من را ببین خوش باورم، کو تا گُلِ سر!
لبهای تو خشکش زده چون صورت من
چیزی بگو، کی خواسته حالا گُلِ سر؟
وقتی دلم آشفته چون بازار شام است
یک بوسه می ارزد به یک دنیا گُلِ سر
شاعر:رضا دین پرور
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
لب های او جز ناله آوایی ندارد
دیگر برایش خنده معنایی ندارد
اکنون که اینجا آمدی باید بگوید
جز این خرابه دخترت جایی ندارد
باید بگوید از غم تنهایی خود
چون هم نشینی غیر تنهایی ندارد
یادش بخیر آن بوسه های گرم بابا
حالا لبش سرد است و گرمایی ندارد
در کوچه های شام هم با گریه می گفت
یک کاروان نیزه تماشایی ندارد!
تفسیری از ایثار و غیرت می شود چون
از نسل زهرا است و همتایی ندارد
هر چه مصیبت بود از آنجا شروع شد
وقتی که فهمیدند بابایی ندارد…
شاعر:محسن زعفرانیه
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
شنیدم از زبان نیزه ها قصد سفر داری
بگو در این سفر اصلا مرا مد نظر داری
تو تنهایی و من تنهاترم از تو در این دنیا
خدا را شکر مثل من در اینجا یک نفر داری
به لطف بوسه ات از روی نیزه مطمئن هستم
هوایم را از آن بالا پدرجان بیشتر داری
به قدری ضربه خوردم که لهوفی مستند هستم
کتاب روضه ام باید مرا با بوسه برداری
هنوز از سنگها آزار می بیند سر عمه
به جرم اینکه تو هم نام حیدر یک پسر داری
خبر دارم سرت از روی نی تا پای می رفته
تو هم از حال ما در مجلس مستان خبر داری
سرم بر بالش خاک خرابه خوب میداند
که بر لب چوب تر در زیر سر هم طشت زر داری
کنار اکبر و عباس یا پیش علی اصغر
کدامین نیزه را بابا برایم زیر سر داری
شاعر:سعید پاشازاده
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
قلبم شکست اما ، اندازه ی سرت نه
آشفته دیده بودم مانند پیکرت نه
تا شام غصّه خوردم با تو ولی نگفتم
ای کاش ساقی ات بود اینجا و خواهرت نه
پای تو ایستادم وقتی همه نشستند
پایت همه نشستند سرو تناورت نه
یک کربلا برایت تا کوفه گریه کردم
در اشک دیده بودم در خون شناورت نه
از ابرها گذشتیم با کاروان گریه
چشم همه سبک شد چشمان دخترت نه
در خواب پر گرفتم ای ماهِ مِه گرفته
تا عرش دیده بودم بالای منبرت نه
بین صفای آهت تا مروه ی نگاهت
عالم دویده اما همپای هاجرت نه
شاعر:محمد بختیاری
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
زدن نداره
دختری که رمق به تن نداره
راه میرم آروم
این پا که نای دویدن نداره
گفته بودم: آب
این دیگه ناراحت شدن نداره
خیال میکردم
نماز خونه؛ دست بزن نداره
سه سالهمه من
سه ساله دختر که زدن نداره
هیچ کسی تو شام
ماه تر از بابای من نداره
بگم کی هستم
ظاهر من جای سخن نداره
شاهزاده آخه
پیراهن پاره به تن نداره
اومدی بابا!
گلت که رنگ یاسمن نداره
موهای سوخته
ببخش دیگه شونه زدن نداره
اسیر کوچیک
جز آغوش باباش وطن نداره
دیگه رقیهت
طاقت بی بابا شدن نداره
عمه! بمیرم
بابای من چرا بدن نداره؟
گلاب و معجر
کسی واسه غسل و کفن نداره؟
هیچ کسی اینجا
جواب واسه سوال من نداره
شاعر:قاسم صرافان
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
می آید آخرسر، سرت … چیزی نمانده
تا جان بگیرد دخترت … چیزی نمانده
با چادری گلدار و سنجاق و عروسک
می آید این جا مادرت … چیزی نمانده
خورشید ویرانه قدم رنجه نمودی
دیر آمدی از اخترت چیزی نمانده
«عجّل وفاتی» گفتنم را که شنیدی
از عُمر یاس پرپرت چیزی نمانده
من خواب دیدم که در آغوش تو هستم
حالا ولی از پیکرت چیزی نمانده
داری نگاهم می کنی با چشم بسته
از پلک چشمان ترت چیزی نمانده
لکنت زبانم علتش سیلی زجر است
از نور چشم کوثرت چیزی نمانده
با تازیانه روز و شب مأنوس بودم
یعنی که از نیلوفرت چیزی نمانده
سنگ و تنور و نعل و نیزه … علت این هاست
که ای پدر! از ظاهرت چیزی نمانده
لعنت به شمر و خنجر کُندش … چرا که
بابای من! از حنجرت چیزی نمانده
حرف کنیزی شد، عمو از نیزه افتاد
طوری که از آب آورت چیزی نمانده
شاعر:محمد فردوسی
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
من ديگه بال پريدن ندارم
من ديگه حال دويدن ندارم
بعد از اين ديگه سراغ من نيا
گيسويي برا كشيدن ندارم
ميشه روناقه سوارم نكني
گلمو اسيره خارم نكني
ميشه گوشوارمو برداري بجاش
با لگد ديگه بيدارم نكني
يه نفر نگفت كه دختره نزن
پر و بالم كه نميپره نزن
بخدا اگه يه لحظه صبر كني
عمه مياد منو ميبره نزن
ساقه ام شكسته ميشود نزن
تازيانه بزن و لگد نزن
حالا كه دل پري داري باشه
بزن اما ديگه حرف بد نزن
بنشينيد موهامو حنا كنيد
ليلة الوصل منو نيگا كنيد
من ديگه مسافرم بايد برم
پس ديگه رخت منو جدا كنيد
كي ميتونه مثل من وفا كنه
عالمي رو به تو مبتلا كنه
باورت ميشد سه ساله دخترت
روزگاره يزيد و سيا كنه
شاعر:علی اکبر لطیفیان
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
خوب شد آمدی و فهمیدم
سرِ در خون خضاب یعنی چه
خیزران را که خوب حس کردم
آه بابا شراب یعنی چه؟
خواهرم بعد مجلس آن روز
گوشه ای بهت کرده می لرزد
من نفهمیده ام چرا اینقدر
او از اسم کنیز می ترسد
قاریِ نیزه ها ،مسافر من
زیر چشمت ردِ کبودی چیست؟
راستی ای سلاله ی حیدر
قصه ی خیبر و یهودی چیست؟
یادگاریِ آن شبِ صحرا
استخوان درد و این کبودی هاست
ولی این زخم تاول دستم
اثر کوچه ی یهودی هاست
حرکت دست هام علتش این است
تار گردیده چشم کم سویم
گیسوی من که خوب یادت هست
نیست حالا ولی نمی گویم…
ازدحام و شلوغیِ بازار
ملأ عام و رقص و خوشحالی
دور تا دورم از غریبه پر
حیف جای عمویمان خالی
پرِ خاکستر است رگ هایت
جای سر که تنور روشن نیست
طاقت من زیاد گشته بگو
قصه ی ذبح از قفایت چیست؟
شاعر:حسن کردی
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
بابا بنگر رویِ به هم ریخته ام را
وا کن گره يِ موی به هم ریخته ام را
دیگر رمقي نيست به رویت بگشایم
چشم تر كم سویِ به هم ریخته ام را
من فاطمه ی شام شدم خُرده نگیری
لرزیدنِ بازوی به هم ریخته ام را
از مو که مرا بین هوا زجر نگه داشت
دیدند تكاپوي به هم ریخته ام را
آرام کن عمّه تو پس از حرف کنیزی
این خواهر کم روی به هم ریخته ام را
هر تکه ای از زيور من دست کسی رفت
پیدا کن النگوی به هم ریخته ام را
در شام غریبان من آرام بشوئید
خونابه ی پهلوی به هم ریخته ام را
زيبايي دختر يكي اش مويِ بلند است
صد حيف كه گيسويِ به هم ريخته ام را…
شاعر:جواد پرچمی
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
زلف تو در باد بود و زلف من بر باد رفت
هر چه زیبایی خدای تو به مویم داد….رفت
من سند آورده ام از زجرهای زجر ،حیف
باد با خود برده موهای مرا…اسناد رفت
پا برهنه می دویدم گرچه با قصد فرار
ذهن من ناخواسته تا “انک بالواد…” رفت
از عروسک های من چیزی نمانده پیش من
اکثرش وقت فرار از دست من افتاد رفت
کربلا تا شام ، قطره قطره شمعم آب شد
شعله ی لرزان عمرم شد اسیر باد رفت
چند روزی می شود چیزی نخوردم غیر آب
دخترت کنج خرابه ظاهرا از یاد رفت
قطعه قطعه از من آخر دور شد بابای من
صفر تا صد، کاف و ها و یا و عین و صاد رفت
شاعر:مظاهر کثیری نژاد
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
در سن سه سالگی ز جان سیر شدم
از پای پُر از آبله دلگیر شدم
از بسکه مزاحمت فراهم کردم
شرمنده ام عمه دست و پا گیر شدم
گفتی که پدر مسافرت رفته و من
صد بار دگر دوباره پیگیر شدم
من بی تو چگونه از زمین برخیزم
باید کمکم کنی ٬ زمین گیر شدم
یک موی سیاه بین گیسویم نیست
سنی نگذشته از من و پیر شدم
از نَسل علی بودنِ من باعث شد
در طیِّ سفر بسته به زنجیر شدم
شاعر:سعید خرازی
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
زود می پیچد به هر سو بوی موی سوخته
بر مشامم می رسد هر لحظه بوی سوخته
ردّی از سیلی نمی ماند به روی آفتاب
محو می گردد کبودی های روی سوخته
آبله سر وا کند می سوزد از هر قطره آب
کار آتش می کند آب وضوی سوخته
سعی بیجا می کند وضع گره را کورتر
دست شانه می کَند از ریشه موی سوخته
دامن آتش گرفته سخت می چسبد به تن
دردسر ساز است دفن و شستشوی سوخته
سوخت لبهایت شبیه موی و رویت نیمه شب
تا گرفتی بوسه ای از آن گلوی سوخته
شاعر:محمد رسولی
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
هم بازیانم نیستند، امشب کنار بسترم
قاسم، عمو عبّاس، عبدالله، داداش اکبرم
یادت می آید من چقدر آسوده می خوابیدم آن
شبها که می خندید در گهواره ی خود اصغرم؟
امشب ولی بدخوابم و هی خواب می بینم چهل
اسب بزرگ سرخ مو رد می شوند از پیکرم
بر گونه ام جای چهار انگشت می سوزد عمو!
زخم است، تاول تاول است انگشتهای لاغرم
بابا! برای من نخر آن گوشوار نقره را
حالا که هی خون می چکد از گوشهای خواهرم
بابا لبش را بسته و دیگر نمی بوسد مرا
دیگر نمی گوید به من «شیرین زبانم، دخترم»
من دختر خوبی شدم آرام می خوابم فقط
امشب نمی دانم چرا هی درد می گیرد سرم
شاعر:پانته آ صفایی
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
گوش طفل مرا ز جا کندی
بی مروّت حیا کن از سر من
دختر تو چگونه راضی شد
که شود پاره گوش دختر من؟
مثل این گوشواره، ای نامرد
بین بازارها فراوان است
تو به انگشت من قناعت کن
قیمت گوشواره ارزان است
چِقَدَر باید التماس کند
چادر دختر مرا بدهید
دست خود را کشیده تا نیزه
به یتیمم سر مرا بدهید
چِقَدَر تازیانه و سیلی
مگر از غصّه هاش بی خبرید
پای او کوچک است و کم طاقت
لاأقل روی ناقه اش ببرید
بسکه از تازیانه ها خورده
سیر گشته، غذا نمی خواهد
وعده تشت را به او ندهید
جز پدر از شما نمی خواهد
وسط شهر هرچه می خواهید
دائماً سنگ بر سرم بزنید
چوبتان را به لب خریدارم
ولی از این سه ساله درگذرید
اینکه در خود خزیده سردش نیست
درد پهلو کشیده خم شده است
با همین قدّ کوچکش امشب
چِقَدَر مثل مادرم شده است
شاعر:محسن ناصحی
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
دخترت بعد تو پیش چه کسی ناز کند ؟
او چگونه لب مجروح خودش باز کند؟
سعی بسیار کند تا سر تو بردارد
با چه زجری سرت اندر بغل خود آرد
خاک و خون از دهن بسته ی تو باز کند
زیر لب شکوه زدست همه آغاز کند
اشکش افتاد به رخ چهره ی زخمیش بسوخت
دیده ی بسته ی خود بر لب زخمیت بدوخت
راه دیدن چو ندارد لب تو دست کشید
زخم خود کرده فراموش جراحات تو دید
دید قاری ِ نوکِ نیزه لبش پاره شده
جای چوبی به لبش دیده و بیچاره شده
گفت کی بر لب تو چوب فرود آورده ؟
قد از غم خم من را به سجود آورده؟
تار شد دیده من یا که تو خاکی شده ای
میهمان کنج تنور حرم کی شده ای ؟
خاک بر چهره ی تو از ره دور آمده ای
من بمیرم مگر ازکنج تنور آمده ای ؟
رد سنگی که به سر جای شده بوسیدم
تو مرا بخش اگر آب کمی نوشیدم
فکر کردم که رساندند به لعلت آبی
که بدون تو نمودم لب خود تر گاهی
بعد تو ما هدف سنگ در اینجا شده ایم
ما که از داغ غم تو همگی تا شده ایم
باب بی سر شده ام چهره و رویم دیدی؟
جای آن آتش افتاده به مویم دیدی ؟
جای دستی که نشسته به رخم میسوزد
عمه بر موی سفیدم نگهش میدوزد
بعد تو پاره ی نان پیش من انداخته اند
کوچه پس کوچه ی این شهر مرا تاخته اند
فکر پای ِ پر از آبله ام را نکنند
فکر سنگینی این سلسله ام را نکنند
سنگها بر سر ما از همه سو می آمد
از همه نغمه ی ” عباس عمو ..!” می آمد
بعد تو حرمت اهل حرمت کم شده است
قامت خواهر غم دیده ی تو خم شده است
ماه ِ بر نیزه به هنگام خسوف آمده ای
مثل خورشید که در حال کسوف آمده ی
در دل طشت طلا پیش زمین گیر رسید
یوسف نیزه نشین از بر ِ تعبیر رسید
خون لبهای پدر را به لبش پاک نمود
بوسه بر روی لبان ِ پر ِ از چاک نمود
کم کم افتاد دگر از نفس و چشمش بست
او به همراه پدر رفت وازآن سلسله رست
عمه را با همه غمهای خودش کرد رها
همسفر با پدرش رفت دگر پیش خدا
شاعر:وحید مصلحی
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
چرا دیر اومدی پیشم؟
دخترت رو دوست نداری؟
انتظارشو نداشتم
که بری و جام بذاری
چرا اینقدر پریشونی؟
الهی دورت بگردم
کاشکی دستام کمی جون داشت
موهاتو شونه می کردم
از همون وقتی که رفتی
دل دخترت کبابه
چرا تا رسیدی بابا
بوی نون گرفت خرابه؟
من غذا نخواسته بودم
بس که از زندگی سیرم
بغلم نکردی؟…باشه
من تو رو بغل می گیرم
نمیگی که دخترت رو
چرا با خودت نبردی؟
لااقل بگو بابایی
منو دست کی سپردی؟
چادرم تو صحرا گم شد
اما روسریم نیفتاد
گوشوارم رو پس می گیرم
عمه قولشو بهم داد
روسریم یخورده سوخته
غم نخور عیبی نداره
عموم از سفر که برگشت
یدونه نوش رو میاره
چی میشه بازم بخندی؟
دلم از غصه رها شه
دندونم شکسته…اما
شیریه غمت نباشه
شب خرابه سرده، اما
هرجوری شده میخوابم
خاکی ام؟ عیبی نداره
نوه ی ابوترابم
اینا چیزی نیس بابایی
همشون میگذره میره
ولی چند روزه کلافم
زبونم همش میگیره
دخترت شیرین زبون بود
بود ولی از این به بعد نیست
بخدا جواب اشکام
خنده های ابن سعد نیست
تا زمانی که تو شامم
حال و روز من همینه
یا پیشم بمون بابایی
یا که باز بریم مدینه
نه دیگه…طاقت ندارم
بعیده این گره وا شه
دخترت میخواد بمیره
دعا کن حاجت روا شه
شاعر:سید جعفر حیدری
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
من یتیمم که فلک خانه خرابم کرده
نیمه جان شمعیم و هجر تو آبم کرده
غارت و آتش معجر سر جایش باقی
داغی ضربۀ سیلی چه کبابم کرده
با اشاره ز ورم های تنم خون ریزد
ضربه ها در یم غمها چو حبابم کرده
درد زانو به کجا داده مجالم بر خواب
یاد رویای تو آرام به خوابم کرده
کو علمدار سپاهت که ببیند دشمن
این چنین ملعبۀ بزم شرابم کرده
خسته ام بس که عدو همره هر ضرب لگد
خارجی خوانده مرا، برده خطابم کرده
کف پا تا به سرم بس که تورم دارد
زن غسالۀ این شهر جوابم کرده
شاعر:قاسم نعمتی
__________________________________________________
شعر مرثیه حضرت رقیه (س)
زان یارِ دلنوازم شُکریست با شکایت
گر نکته دانِ عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و مِنَّت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدومِ بی عنایت
رندانِ تشنه لب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلفِ چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جانا روا نباشد خونریز را حمایت
در این شبِ سیاهم گم گشت راهِ مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکبِ هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نَیَفزود
زِنهار از این بیابان وین راهِ بینهایت
ای آفتابِ خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بِگُنجان در سایهٔ عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست؟
کِش صد هزار منزل بیش است در بِدایت
هر چند بردی آبم، روی از دَرَت نَتابم
جور از حبیب خوشتر کز مُدَّعی رعایت
عشقت رِسَد به فریاد ار خود به سانِ حافظ
قرآن ز بَر بخوانی در چاردَه روایت
شاعر:لسان الغیب حافظ شیرازی
1- تنها دیدگاه هایی که با زبان فارسی نوشته شوند منتشر خواهند شد.
2- دیدگاه هایی که خلاف قوانین جمهوری اسلامی ایران باشند، تائید نخواهند شد.
3- از نوشتن دیدگاه هایی که ارتباطی با این مطلب ندارند خودداری کنید.