آهنگهای ویژه

  • استاد زارع شیرازی

    استاد زارع شیرازی

    آلبوم مجالس سال 1404

  • استاد زارع شیرازی

    استاد زارع شیرازی

    آلبوم مجالس سال 1403

  • استاد زارع شیرازی

    استاد زارع شیرازی

    آلبوم مجالس محرم و صفر سال 1403

  • حاج عبدالرضا هلالی

    حاج عبدالرضا هلالی

    آلبوم مراسم عزاداری شب پنجم محرم 1403/04/20 هیئت الرضا (ع)

  • کربلایی جواد مقدم

    کربلایی جواد مقدم

    نماهنگ رفیق

  • حاج محمد طاهری

    حاج محمد طاهری

    نماهنگ ساعتی بندگی - رمضان 1402

  • کربلایی امیر برومند

    کربلایی امیر برومند

    نماهنگ تصور کن

اشعار تنور خولی – سال ۱۳۹۹

4
اشعار تنور خولی - سال 1399

شعر تنور خولی

عجب هواى بدى داشت آن شب غم بار
نفس به سينه ى زينب پر از تلاطم شد
كسى كه جان على بود و چشم ساقى بود
كنار اهل حرم در كنارِ مردم شد…

گذشت هر چه كه بود و گذشت قصه ى غم
همه به فكرِ غنيمت…به فكرِ خلخال اند
چه آمده به سر اهل كاروان حسين؟
همه بريده بريده اسيرِ گودال اند..

ميان دشت سوارى به تاخت مى آيد
چنان كه مركبش انگار پر در آورده
عجب نهيب بدى مى زند بر آن مركب
گمان كنم كه به همراه خود سر آورده..

شب است و آمده از يك سفر پر از قصه
شبى كه بوده گمانم عروسىِ خولى
براى همسر خود بى رقيب آورده
ز دشت كرب و بلا تحفه هاى معقولى…

براى همسر خولى چنان معما بود
تنور خانه خدايا چقدر شعله ور است
گرفت در بغلش آن سر منور را
و گفت ارزش اين سر،سر از طلا و زر است

عجيب در نظرش آمده سرى بى تن
چقدر بر سر و رويش زد آن مظلوم
نشست كنج حياط و گرفته زانوى غم
رسيد در بر او قد خميده اى مغموم…

و گفت همسر خولى كه كيستى بانو؟
بگو كه از چه نگاهت به ماتم و محن است؟
منم كسى كه بُوَد هر دو چشم پيغمبر
سرى كه كنج تنور است سر حسين من است..

شاعر: آرمان صائمی
_________________________________

شعر تنور خولی – امام حسین (ع)

نشسته مادری و دست بر کمر دارد
کمک کنید در از این تنور بردارد

هنوز آه کشیدن برایِ او سخت است
هنوز پهلویِ او دردِ مختصر دارد

چکید اشکی و آمد صدایی و فهمید
تنورِ سرد کمی خاکِ شعله‌ور دارد

کشید شانه‌ای و گفت شانه هم مادر
برای زُلفِ گره خورده دردسر دارد

تو را به معجرِ خود پاک میکنم اما
چقدر کُنجِ لبت لخته‌یِ جگر دارد

هنوز جای تَرَکهای تشنگی پیداست
هنوز رویِ لبت زخمهایِ تر دارد

از این به بعد گلویت نمی‌چکد از نِی
به بند آمدنش شعله هم اثر دارد

به رویِ دامن من تا به صبح مهمان باش
که میزبانِ تو امروز طَشتِ زَر دارد

شاعر: حسن لطفی
____________________________________

شعر تنور خولی – رأس الحسین

تکسواری در بیابانی مخوف
اسب را چون باد صرصر می‏برد

گشته صحرا غرق بوی خوش، مگر
بار عود و مشک و عنبر می‏برد؟

نوری از خورجین اسبش می‏دمد
گوئیا خورشید انور، می‏برد!

می‏زند مهمیز بر پهلوی اسب
می‏شتابد، گوئیا سر می‏برد!

آری، او خولیست، بر مهمانی اش
رأس آواره ز پیکر می‏برد!

همچو نمرودی، که ابراهیم را
تا بسوزاند در آذر، می‏برد!

صد ره از نمرود هم بدتر، بلی
چون ز ابراهیم بهتر، می‏برد!

ناله‏ ای جانسوز می آید به گوش
همره فرزند، مادر می‏برد؟!

شاعر: رضا ثقفی
________________________________

شعر تنور خولی – امام حسین (ع) – مصائب شام

امام بود، ولی پیکرش به مسلخ بود
سر بریدۀ او در میان مطبخ بود

چگونه بود که باید امامِ قرآنی
تنور را کند از روی خویش نوررانی!

چگونه بود که کوفه امام را نشناخت
و یا شناخت ولی دینِ خود بدنیا باخت!

سَری که زینت اسلام و جان زینب بود
چه شد که داخل خورجین خولی آنشب بود

تنورِ گرم، سرِ خسته، هیزمش بِستر
محاسنِ پرِ خون بود، غرقِ خاکستر

تلاوت پسر فاطمه چنان پیچید
که سوز نغمۀ قرآن به آسمان پیچید

پیمبر و علی و مجتبی و زهرا را
نه، بلکه جذب خودش کرد اهل بالا را

ز انبیاءِ ٱولوالعزم، بسته صف اینجا
و تا فحولِ ملائک به گِرد خون خدا

به سر زنان، همه اهل جنان عزادارند
زمین و اهل همه آسمان عزادارند

رسید در وسط آنهمه نوا و خروش
أنابنُ فاطمه از آن سرِ بریده بگوش

أنالحسین، أنابنُ نبی، أناالعطشان
أناالغریب، أنابنُ علی، أناالعریان

صدای نالۀ زهرا بلندتر شده بود
شبی به گریه گذشت و دگر سحر شده بود

و جای زینب کبری در این سحر خالی
نبود تا که ببیند چه حال و احوالی

اگر چه دیدنِ رأس الحسین قسمت شد
هِلال یک شبِ زینب به نیزه رؤیت شد

شاعر: محمود ژولیده
________________________________

شعر تنور خولی – امام حسین (ع)

ماجرا هر چه بود پایان یافت
هر کسی بود عازم کویش

زنی انگار چشم در راه است
از سفر، چه می‌آورد شویش

لحظه‌ها بی‌قرار و دلواپس
غصه‌هایش بدون حد می‌شد

مرد او از سفر نیامده بود
شب هم از نیمه داشت رد می‌شد

آسمان تار و تیره و خونبار
آه آن شب نبود معمولی

نیمهٔ شب پرید زن از خواب
آمده بود از سفر خولی

گفت خولی بگو چه آوردی
که چنین غرق تاب و تب شده‌ام

چیست سوغات تو که این‌گونه
دل‌پریشان و جان‌به‌لب شده‌ام

گفت هر چند تحفهٔ خولی
زر و سیم و طلا و درهم نیست

ولی این بار گنجی آوردم
که نظیرش به هر دو عالم نیست

چیزی از ماجرا نمی‌دانست
چشمش اما اسیر شیون بود

متحیر شد و سراسیمه
دید آخر تنور روشن بود

رفت با واهمه به سمت تنور
به سر و سینه زد نشست و گریست

ناگهان دید صحنه‌ای خونبار
آه این سر، سر بریدهٔ کیست؟

به سر او مگر چه آمده است
شده این گونه غرق خون، پرپر

بر لبش آیه‌های قرآن است
می‌دهد عطر زمزم و کوثر

سر او را گرفت بر دامن
خاک و خون پاک کرد از رویش

گفت بیچاره مادرت، اما
ناگهان حس نمود پهلویش ـ

ـ بانویی قد خمیده، آشفته
که گرفته‌ست دست بر پهلو

ضجه که می‌زند همه عالم
روضه‌خوان می‌شود ز شیون او

گفت بانو تو کیستی که غمت
قاتل این دلِ پر از محن است

گفت من دختر پیمبرم و
این سر غرق خون، حسین من است

با دو چشم ترش روایت کرد
یک جهان درد و داغ و ماتم را

گفت از نیزه‌ها که بوسیدند
بوسه‌گاه نبی اکرم را

گفت از خیمه‌های آل الله
گفت از ماجرای غارت‌ها

گفت با چشم‌های خونبارش
از شروع همه مصیبت‌ها:

آتشی که گرفت راه حرم
پیش از این در مدینه برپا شد

پشت در که شکست بازویم
پای دشمن به خیمه‌ها وا شد

گفت غصه اگر چه بی‌پایان
ولی این قصه انتها دارد

می رسد وارثی به خون‌خواهی
خونِ مظلوم خونبها دارد

شاعر: یوسف رحیمی
________________________

شعر تنور خولی – امام حسین (ع)

آتش چقدر رنگ پریده‌ست در تنور
امشب مگر سپیده دمیده‌ست در تنور؟

این ردّ پای قافلهٔ داغ لاله‌هاست؟
یا خون آفتاب چکیده‌ست در تنور؟!

این گل‌خروش کیست که یک‌ریز و بی‌امان
شیپور رستخیز دمیده‌ست در تنور؟

چون جسم پاره پارهٔ در خون تپیده‌اش
فریاد او بریده بریده‌ست در تنور

از دودمان فتنهٔ خاکستری، خسی
خورشید را به شعله کشیده‌ست در تنور

جز آسمان ابری این شام کوفه‌سوز
خورشیدِ سر بریده که دیده‌ست در تنور؟

دنبال طفل گمشده انگار بارها
با آن سرِ بریده دویده‌ست در تنور!

شاعر: محمدعلی مجاهدی
________________________

شعر تنور خولی – امام حسین (ع)

به خولی بگفت آن زن پارسا
که را باز از پا درآورده‏ ای؟

که در این دل شب چو غارتگران
برایم زر و زیور آورده‏ ای‏

به همراهت امشب چه بوی خوشی ست!
مگر بار مشک تر آورده‏ ای؟

چنان کوفتی در که پنداشتم
ز میدان جنگی سر آورده‏ ای‏

چو دانست آورده سر، گفت آه!
که مهمان بی‏ پیکر آورده‏ ای‏

چو بشناخت سر را بگفت ای عجب!
سری با شکوه و فر آورده‏ ای‏

در این کلبه‏ ی تنگ و بی‏ نور من
ز گردون، مه انور آورده‏ ای‏

بمیرم، در این تیره شب از کجا
سر سبط پیغمبر آورده‏ ای؟

چه حقّی شده در میان پایمال؟
که تو رفته‏ ای داور آورده‏ ای؟

ولی زآنچه من آرزو داشتم
به یزدان قسم، بهتر آورده‏ ای‏

به گلزار جانان زدی دستبرد
به کوفه گلی نوبر آورده‏ ای‏

گل آتش است این که از کوه طور
تو با خاک و خاکستر آورده‏ ای

شاعر: عبدالعلی نگارنده

لینک کوتاه

اشتراک گذاری

در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

دیدگاه ها

1- تنها دیدگاه هایی که با زبان فارسی نوشته شوند منتشر خواهند شد.

2- دیدگاه هایی که خلاف قوانین جمهوری اسلامی ایران باشند، تائید نخواهند شد.

3- از نوشتن دیدگاه هایی که ارتباطی با این مطلب ندارند خودداری کنید.